همه او را دوست داشتند. از بچگی حواسم بهش بود. در نیشابور همکلاسی بودیم. بچه عجیبی بود. مدام میگفت که با او افرادی حرف میزنند و راحتش نمیگذارند. به یکی از معلمها تاریخ مرگ همسرش را گفته بود. یک گوشهی حیاط کز میکرد و بازی سایر بچهها را میدید. پیش بینیهایش اغلب درست از آب در میآمدند. مثلا میدانست کدام تیم میبرد و کدام یک میبازد! زنگ نقاشی مثل بقیه کار نمیکرد. اولها مداد رنگی اصلا نداشت بعدا آقا معلم نقاشی برایش یک دست دوازده رنگ و بعد یک دست بیست و چهار رنگه خرید. روی کاغذ ابتدا با مداد مشکی نرم حاشورهای کم رنگ میزد و بعد با پاک کن آدم برفی و بعدش تپههای برف را نقاشی میکرد. یک بار هم خیام را کشید با جام باده و معشوق در حالی که دستش در زلف یارانی بود. مدام تشویق میشد. به او میگفتم:
از کجا توانستی درس بخوانی؟ تو که تمام مدت در مزرعه بودی؟ او گوش او اصلا بدهکار این حرفها نبود…
پاسخ میداد: چند بار پرسیدی جواد و من هم بهت گفتم. بهم میگن همه چیز رو. براشون مثل آب خوردنه!
میگفتم: کی گفت بهت؟
پاسخ میداد: از ما بهتران
اعصابم خورد میشد همیشه فکر میکردم یک کلکی تو کارش هست. خانهی مرموزی هم داشتند. در و دیوارها را با لیف خرما پوشانده بود. روی صفحههای کاغذین کاهی رنگ و رو رفته خطاطی کرده بود. کنار تمام ورقها را سوزانده بود و به دیوار چسبانده بودشان. در محلهی علی اُف زندگی میکردند. نمازش هرگز ترک نمیشد البته. آدم سختی بود به نظرم. گاهی وقتها فکر میکردم که دارد با کس یا کسانی حرف میزند. البته حتم داشتم که ادا در میآورد و میخواهد من و بقیه را بترساند. یکی دو بار به جای او اشتباهی کتک خورده بودم. خیلی اعصابم را به هم میریخت. قد بلندی داشت برای همین کنار من در ردیف عقب کلاس مینشست. عجب وضعیتی بود. دلم نمیخواست که وقتم را برای دوستی با او تلف کنم. رهایش میکردم اما پس از مدتی دوباره جذب کارهایش میشدم. روزها آثار عطار را میخواند و برایم تفسیر میکرد. دیگر بزرگ شده بودیم. دبیرمان داد زد: جهانشیری نوبت توست. بیا انشایت را بخوان. او هم آمد و با موضوع زجرهای روستاییان سیه روز و فقیر نوشتهای را خواند. او تابلوهای ونسان ونگوک و گوگن را تحلیل کرده بود. از تابلوی گلهای آفتاب گردان شروع کرد و حس زیبایی شناختیای که در این اثر هست را شرح داد. از سبک امپرسیونیسم گفت. بند شلوارش را سفت میکرد و باز ادامه میداد. انگار میشد در یک لحظه همه جا باشد و هیچ جا هم نباشد. جنی بود برای خودش. در نوشتهاش اشاره کرده بود که بزرگی و عظمت و شکوه هر سه باید در نگاه و ذهن شاعر و نویسنده باشند. وگر نه او به هر چیزی که بنگرد پستی و حقارت خواهد دید. میگفت: تابلوهای ونگوگ با آدمی سخن میگویند. آب بینی بلند و قرمزش را بالا میکشید و میگفت: ونگوگ کشیشی بود که تا سی و شش سالگی هرگز نقاشی نکرده بود. بعد دفترش را بست و رو به معلم و کلاس گفت:
میدانید چرا ونگوک مرد؟
کسی پاسخ را نمیدانست.
جواب داد: از فقر و گرسنگی و مریضی.
دوباره پرسید: میدانید چرا دوست دختر زیبایش ولش کرد؟
باز هم کسی نمیدانست.
دوباره جواب داد: از بس که ونگوک زشت و بد ترکیب بود.
همه زدند زیر خنده!
در ادامه افزود: او میخواست بگوید، این گلهای ساده و خشک شدهی آفتاب گردان که از گرمی هوا در حال ترکیدن هستند و تشعشع خورشید را پس میدهند، هیچ چیزی از خورشید بزرگ و تابنده کم ندارند. آنان هم میتوانند بترکند و بسوزند تا نابود گردد همهی پستیها و میکروبها و باکتریها و ویروس ها…حتی گفت:
نیما یوشیج هم در شعر مهمش: «ماخولا» به همین نکته اشاره کرده است. او رودی سپید و ساده را در اطراف خانهاش میستاید. نه چون بسیار خروشان است و نه چون زاینده و مهربان است. فقط چون روان است و همواره در حرکت و نفس این عمل مهم است و عمق بیگانگی همه چیز را با همه چیز میرساند. مجددا به ونگوک پرداخت. این بار تابلوی سیب زمینی خورها را تحلیل کرد. به شرایطی اشاره کرد که در قرن شانزدهم تابلو را کشیده است. دستش پشت دفتر خیس عرق شده بود و معلوم بود که از این یک ساعت انشا خواندن خسته شده است. میگفت:
همگی دهقانان یک مزرعه که همان جامعهی کارگری در آن قرن فرانسه هستند، در گوشهی یک اتاق تاریک دور هم جمع شدهاند و با لذتی وحشتناک و چهرههایی مسخ شده و روحی خراشیده سیب زمینیهای آب پز را گاز میزنند. فنجانهای چای فقط برای آن کشیده شده که فضای روی میز را پر کند. کلی کاسه و بشقاب میتوانست به جای آنها باشد. به گمانش به این معنا بود که آنها منتظر بارش هستند و آروزی گشایش از آسمان دارند.
اما در گوشهی این فضای تاریک، نوری روشن است در کنارهی میز که شب تیره آنها را روشن میکند و آن نشانهی آغاز عصر روشن گریست! سرنوشتی محتوم و بیبازگشت که بیشک رقم خواهد خورد.
وی آثار ونگوک را به دو دورهی حضور در پاریس و زادگاهش هلند، تقسیم کرد و نتیجه گرفت که او در فرانسه به حد بلوغ هنریش رسیده است. حرفهایش انگار تمامی نداشتند. چیزی در او غلیان میکرد و نمیخواست از حرک بایستد. نیرویی بیبدیل و بیپایان که به پیش میراندش. میخواست انگار میرایی را به زندگی و سستی را به زایایی مبدل سازد. مدتی دیگر هم گذشت. اما او خواندن را رها نمیکرد. تفسیرهایش را به تابلوی شب پر ستارهی ونگوک رساند. او عقیده داشت که هر ستارهای که بسیار بزرگ و شبیه یک گرد باد دایره مانند کشیده شده است، در واقع همان سیاه چالههای فضاییست که اکنون تازه کشف شده اند. این حرفش دیگر خیلی عجیب به نظر میرسید. این همه استعداد در یک انسان معمولی با مطالعات اندک چطور ممکن بود؟ بدون تردید باید معجزهای اتفاق افتاده باشد. کارش را با تابلوی چکمههای او به پایان برد و آنان را نشانهی خستگی زندگی رعشهآور ونگوک دانست که همواره همراه با بیماریهای روانی و جسمی سخت بود. پاهایش دیگر به لرزه افتاده بودند و اندام لاغرش را بیحس مییافت. معلم و بچهها بیاختیار کف مرتبی به مدت سی ثانیه برایش زدند. به من گوشهی چشمی کرد. برق نگاهش میگفت:
دیدی چه کردم؟
معلم به او اشاره کرد که دفترش را برای دیدن و امضا به او بدهد. اما در کمال تعجب او هیچ چیز در دفتر ننوشته بود! برگههای کاملا سفید دفتر آقای آموزگار را سخت متعجب ساخت.
معلم: پس متن انشایت کجاست؟
کیهان: ننوشتم چیزی آقا… همهاش را از حفظ گفتم.
روزها از پی هم گذشتند. من کلا پشت کنکور ماندم و با مدرک دیپلم در بانک سپه نیشابور استخدام شدم. همان کاری که دلم میخواست را در پیش گرفتم. صبح و ظهر یک کار اداری و سر ماه هم حقوقی میگرفتم. از او خیلی خبر نداشت. فقط فهمیدم که یک سال پشت کنکور مانده و سپس در رشتهی هنر و تئاتر وارد دانشگاه شده است. تابستانها به شهر باز میگشت. طبق معمول کارهای عجیب و خاصش را شروع کرده بود. اصلا نمیتوانست چنان بقیه زندگی کند. حتما میبایست تغییر و تحول ایجاد میکرد. رفت و یک گروه تئاتر راه انداخت به نام سپیدهی انقلاب. آخر تازه انقلاب شده بود و او میخواست بخش تئاتر انقلاب اسلامی را در شهرستان راه اندازی کند. آرام آرام مریدانی پیدا کرد. آنان را میبرد در غار نیشابور تا روح و جانشان را تازه کند. چله نشینیهای پی در پی به راه انداخته بود. کارهایش دیگر داشت نگرانم میکرد. شنیدم که با مریدانش رفتهاند و مدتها به نور خورشید خیره مانده اند. یک بار به دیدنش رفتم و یاد خاطرات کردیم. خانهی عجیبی داشت. دقیقا در همان محل قبلی زندگی میکرد. هیچ کسی نبود که کارهایش را انجام دهد. از همان اول خود کفا بود و خیلی به مادر پیرش وابسته نبود. چند سالی بود که او هم درگذشته بود و کیهان تنها زندگی میکرد. تمام خانه را بوم نقاشی و رنگ روغن و آبرنگ و مداد و قلم مو و تصاویری از نقاشیهای خودش پوشانده بود. عکس دکتر شریعتی را هم به دیوار مقابل زده بود. سیگارهایش پشت هم کشیده میشدند. اصطلاحا سیگار را با سیگار روشن میکرد. جاسیگاریش پر از آشغال سیگار شده بود و دیگر جا نداشت. بساط چای را با آن استکانهای کوچک کمر باریک آماده کرد تا بنوشیم. یاد ایام کردیم و من هم از شرایط کارم به او گفتم. اوضاع کشور و شهر را هم به نوعی به بحث نشستیم. میخواستم از لباسهای عجیبی که تنش بود بپرسم اما رویم نشد. اما خودش انگار که فکر من را خوانده باشد، گفت:
این لباس مزدک است پسر بامداد اهل نیشابور باستانی. او از این شهر با همین لباس علیه قباد ساسانی خروج کرد.
گفتم: انقلاب ما دیگر تمام شده کیهان خواهش میکنم مراقب کراهایت باش انگشت نمای مردم شده ای!
گفت: بهتر من هم همین را میخواهم. چه خوب که من را به هم بنمایانند. شاید یک چیز شدم آخرش کسی چه میداند؟ بعدش هر دو زدیم زید خنده!
میدانستم که او ول کن نیست. تئاترش را با نام: «مزدک یاقی» روی صحنه برد. کار موفقی هم شد. فضای انقلابی مردم چنین کاری را میطلبید. زمان به سرعت گذشت و سپری شد. مدتی بود که از او خبری نداشتم. ناگهان در ادارهی پست خبر هولناکی را به من دادند. دو شب پیش اتاق کارش دچار حریق بزرگی شده بود و او هم کاملا سوخته و مرده بود! اصلا نتوانستم با خبر کنار بیایم. عصبی بودم و خودم را مدام میخوردم. آخرش انقدر به خودش فشار آورد که جانش را از دست داد. آخر فعالیت هم حدی دارد. آیا باید آدم جانش را از دست بدهد به خاطر این حیات بیارزش؟! به داخل خانه رفتم. چیزی از آن باقی نمانده بود. شهر ما فرزند هنرمندش را از دست داده بود. نمیتوانستم فضای تنگ و دودآلود و تیرهی خانه را تحمل کنم.
ناگهان عین چلچلهای هراسان بیرون زدم. تمام راه را میدویدم. نفس نفس زنان به خانه رفتم. دوش گرفتم و خوابیدم. شبش به خوابم آمد. از من خواست که خاکسترش را جمع کنم و به باد دهم.
او به جای جسد برای ما یک مشت خاکستر و کربن درجه یک باقی گذاشته بود. فردا اول صبح به خانهاش رفتم و خاکسترش را جمع آوری کردم. بردمش بر فراز رودخانهی خروشان بوژان دعا و ذکر خواندم و از فراز آن رود بزرگ که همچنان بیمنتها میرفت، تکههای تنش را به پایین ریختم. ذرات دوده با هوا در هم آمیخت و هر قطعهی میکرونی کوچکش در جایی افتاد. انگار کیهان میخواست همیشه در طبیعت جاری و ساری باشد و شد.