عاقبتِ غریبی است. داریوش مهرجویی سزاوار چنین پایانی نبود. هر زندگی پایانی دارد، امّا هر پایانی سزاوار نیست. مردی که آزارش به کسی نرسیده بود، شرّ و ظلمی نرسانده بود، مردی که صادقانه و خالصانه به فرهنگ این کشور خدمت کرده بود، خادمِ معرفت و هنر بود، تا توانست خیر رساند، مستحقّ اینچنین پایانِ هولناک و دهشتناک نبود. زندگی که عادلانه نیست، ای کاش پایانش عادلانه بود. زندگی اگر نمایش است، اگر فیلم است، اگر آواز است، نمایش تلخی است، فیلم بدی است، آواز ناخوشی است، امّا ای کاش این نمایش، این فیلم، این آواز، برای مهرجویی لااقلّ پایان خوشی داشت.
مهرجویی، اندیشمند بود، متفکّر بود، هنرمند بود، مهمّتر از همه انسانی خوب بود، باید در آرامش میمُرد؛ باید بدون رنج، بدون درد، در خوابِ خوش، روحش پر میکشید. مهرجویی لایق این سرانجامِ تلخ نبود. شایستهٔ این خون نبود؛ نباید جانش در خون خودش میغلتید، نباید با بدنی پارهپاره این جهان را ترک میگفت. نباید چنین میشد. عادلانه نبود این پایان. مگر عدالتی هست در این خلقت؟ نه، نیست. این خلقت چه کار دارد به باید و نباید ما. چه کار دارد به ظالم و مظلوم، به خوب و بدِ ما. هیچ! کور و ساکت!
برای مهرجویی، این چگونه پایان یافتن بسیار مهمّ بود. به پایان فکر میکرد. به مرگ میاندیشید، در آثارش و گفتارش میتوان این را دید. هرچند او دنیاگرا بود، زندگی را دوست داشت. مهرجویی میترسید که مرگی مثل «مرگ ایوان ایلیچ» نصیبش شود. میترسید عذاب بکشد. تلخ است که عاقبتِ تلخی رقم خورد. آری، شاید در آن لحظههای برقآسای مرگ، مهرجویی هم مثل ایوان به این فکر میکرد که سزاوار این رنج و عذاب نیست، سزاوار چنین مرگی نیست. و نبود. مرگ حقّ است امّا قتل جنایت است. قتل یعنی زندگیی که میتوانست ادامه یابد، پایان پذیرد. قتل یعنی جنایت، یعنی آنچه در خانهٔ مهرجویی گذشت. مرگِ ایوان ایلیچ لااقلّ یک اتّفاق بود، یک تصادف بود. امّا مرگِ مهرجویی، جنایت بود، یک جنایتِ جنایتآمیز! تلخ است، بسیار تلخ. شاید روزی یک تولستوی ایرانی پیدایش شود و داستانِ «قتلِ مهرجویی» را بنویسد. چه داستان تلخی، چه رعبآور، چه سخت و چه دهشتناک، چه خونین و سیاه! چه کسی جرأت نوشتنش را دارد، چه کسی جرأت خواندنش را دارد.