شاید اگر امروز کسی از سفر به دور دنیا با دوچرخه صحبت کند، اولین فکری که به ذهن ما میآید این باشد که چقدر زمان لازم خواهد بود تا بتوان این کار را انجام داد. اما در قرن نوزدهم میلادی که اواخر انقلاب صنعتی به شمار میآید، دوچرخه وسیلهای بود که حمل و نقل را آسانتر و سریعتر کرده بود.
توماس استیونز، ماجراجویی انگلیسی بود که در سال ۱۸۸۴ میلادی تصمیم گرفت به عنوان اولین نفر در جهان، با دوچرخه چرخ بلند خود سفری به دور دنیا را آغاز کند. حاصل این راه طولانی که تقریبا سه سال به طول انجامید خاطرات و مشاهدات وی در قالب دو جلد و مجموع هزار صفحه کتاب بود که بعدها منتشر شد (اگر او امروز این مسافرت را انجام میداد، احتمالا به بارگذاری ویدئو در اینترنت بسنده میکرد!) یکی از کشورهایی که این دوچرخه سوار در آن رکاب زده ایران است. وی از شهرهای خوی، تبریز، تهران، شاهرود، مشهد، بیرجند و… عبور کرده و به افغانستان رفته است. سپس به ایران بازگشته و با سفر به قفقاز از باکو و تفلیس دیدن کرده و با کشتی از راه دریای سیاه و دریای مدیترانه به هند رفته است. تخمین زده میشود که این ماجراجوی انگلیسی حدود ۲۲ هزار کیلومتر را با دوچرخه سواری و پیاده روی طی کرده باشد.
در این مطلب مروری کوتاه داریم به خاطرات استیونز از تهران و دیدار وی با ناصرالدین شاه در زمانی که برق تازه به ایران آمده بود.
برای استیونز که در عصر ملکه ویکتوریا زندگی میکرده، تهران تنها یک تفاوت با دیگر شهرهای ایران داشته و آن هم «پایتخت» بودن آن، یعنی محل سکونت پادشاه بوده است. وجه مشترک شهرهای ایران «بازارها، مساجد، خانه ها، دروازههای شهر و باغها» بوده، اما تهران با شاه و دربار و تشریفات مرتبط با آن متمایز میشده است. البته آن طور که استیونز میگوید، این تشریفات، حداقل در خیابان، سادهتر بود، اما بعد از ترور ناصرالدین شاه توسط بابیان، اقدامات حفاظتی بیشتر شده و شاه شروع به استفاده از درشکه کرده است. هر وقت هم که کاروان ناصرالدین شاه از خیابان عبور میکرد، افراد مجبور به تعظیم تا پایان عبور «اعلیحضرت» از آن نقطه میشدند.
خیابانها در کل چه از نظر اجتماعی و چه از نظر ساختاری وضعیت مناسبی نداشتهاند. آن قدر متکدی یا «درویش»، آن طور که این افراد خود را مینامیدند، در آن زمان وجود داشته که محافظان افراد متمول که درشکه این افراد را همراهی میکردهاند با خود چوب حمل می کردند تا بتوانند متکدیان را پراکنده کنند. در عوض، خیابان منتهی به کاخ پادشاهی دارای دو ردیف چراغ کشی بوده که با زغال سنگ استخراج شده از معادن رشته کوههای البرز کار میکرده است. خود میدان اصلی مقابل کاخ هم چهار عدد چراغ برقی داشت که برای مراسمهای مختلف روشن میشد. همین تفاوت میان مردم عادی و زندگی اشرافی باعث شده تا استیونز در کتاب خود بنویسد که «در واقع، میتوان بدون اغراق گفت که چیز جدیدی [از خارج] به ایران آورده نشده جز آن که به منظور استفاده شخصی و یا برای رضایت خاطر شاه بوده است.»
رضایت خاطر شاه شامل دعوت از دوچرخه سوار «فرنگی» هم بود. ناصرالدین شاه میخواست وسیله عجیبی که وی برای سفر انتخاب کرده است را ببیند. البته خود استیونز هم میگوید که هدف این دعوت تنها سرگرمی نبود و «کنجکاوی فراوان ایرانیان» که در شاه هم قابل مشاهده بود باعث شده که وی به دربار فراخوانده شود تا در سفری به کاخ تابستانی در دوشان تپه، شاه را همراهی کند. از نکات جالب این سفر کوتاه میتوان به سوالات فراوان ناصرالدین شاه درباره دوچرخه و روش کار آن اشاره کرد. البته شوخ طبعی شاه هم دور از چشم نمانده تا جایی که حتی به نظر میرسد ناصرالدین شاه با تشویق دوچرخه سوار انگلیسی به مسیری که به سمت جوی آب میرفته قصد شوخی با او را داشته است. بعد از این اتفاق شاه از استیونز میپرسد که آیا امکان جراحت در اثر حادثه با دوچرخه وجود دارد و دوچرخه سوار انگلیسی هم با تایید میگوید که مثلا «افتادن از دوچرخه بعد از حرکت سریع به سمت جوی آب، درست مثل اتفاقی که میتوانست برای من بیفتد باعث شکستن استخوانها میشود.» همین هم باعث خنده بلند شاه میشود که گویا به اندازه کافی از این سرگرمی لذت برده است.
بعد از چند روز، استیونز در گشت و گذار خود متوجه برگزاری رژه نظامی در تهران میشود. با مشاهده محل برگزاری مراسم، میگوید که «شاید هیچ جایی در دنیا زمینی بهتر از زمین برگزاری رژه در تهران نباشد» که بسیار بزرگ و مسطح است. البته به نظر میرسد این تعریف بیشتر از ستودن نظم ایرانیان، سعی در تایید مفهوم «استبداد شرقی» دارد که از زمانهای دور توسط یونانیان به ایرانیان داده میشده چرا که کمی بعدتر و پس از اینکه به گفته استیونز چند سرباز با دیدن دوچرخه سوار انگلیسی به سمت وی آمده بودند، وی میگوید که «شاید در هیچ ارتش دیگری در جهان یک دوچرخه سوار تنها نتواند دو بار در عرض یک روز باعث تضعیف روحیه [و به هم ریختگی در] رژه نظامی شود و سپس مورد استقبال و لبخند فرمانده قرار گیرد.»
استیونز از باغهای چشم نواز در اطراف پایتخت هم صحبت میکند. اگرچه وی نتوانسته حیرت خود را از «گذراندن ساعتی در سایه درختان و میان آبشارها» پنهان کند، اما به هر حال مواظب است تا مبادا در تعریف از باغهای ایرانی جایگاه باغ و باغچه داری انگلیسیها که مثل ایرانیها در آن معروف هستند به خطر بیافتد. به همین سبب با زیرکی اضافه میکند که این باغها «برای ایران زیبا هستند.» به هر حال، وی در توصیف باغهای تماشایی تهران مینویسد که «این باغها تکههایی هستند که از زمینهای صحرا جدا شدهاند و آبیاری میشوند، و دور تا دور آنها را دیوارهای بلند گلی احاطه کرده است؛ در میان باغ، مسیرهای سنگریزهای وجود دارد که ردیفهایی از چنارهای زیبا بر روی آنها سایه انداخته است. در این باغها درختان انجیر، انار، بادام یا زردآلو، انگور، خربزه و غیره کاشته میشود. باغ ها، دارایی تهرانیهای ثروتمندی هستند که از فروش میوه در بازار تهران درآمد کسب میکنند.»
چندی بعد، توماس استیونز تصمیم میگیرد تا از بازار تهران هم دیدن کند. به گفته وی، قسمتی از بازار تهران که در پشت کاخ زمستانی شاه قرار داشت، هر روزه پذیرای افراد محلی و اروپاییان بوده و به همین دلیل هم کسبه و ساکنین محلی با دیدن خارجیان اصلا متعجب نمیشدند. اما استیونز میخواست به قسمت جنوبی بازار، یعنی قسمتی که بیشتر مورد بازدید افراد محلی قرار میگرفت، برود. گویا دلیل این کار، بیشتر از کنجکاوی برای ملاقات افراد محلی، آزمایش گفتهای بوده که وی درباره این قسمت از بازار شنیده بوده. استیونز مینویسد که دیگران به او قبلا گفتهاند «هیچ فرنگی نمیتواند بدون اینکه مورد توهین قرار بگیرد از قسمت جنوبی بازار یا قسمت محلیتر آن عبور کند.» مصمم برای آزمایش این گفته، وی تصمیم میگیرد تا یک بعد از ظهر به تنهایی به آن قسمت از بازار برود.
شلوغی و سرزندگی و در بعضی اوقات هیاهوی بازار برای استیونز بسیار جالب بود. وی در توصیف این هیاهو مینویسد: «بازار گذرگاهی است برای هر چیز و همه چیزی که بتواند از آن عبور کند. خرسواران، اسب سواران و رشتههای بلند شتر و قاطر که بار زده شدهاند، به هم ریختگی آزاردهنده را افزایش میدهند. و اگرچه صدها غرفه با هر نوع کالای تجاری پر شده، اما باز هم تعداد زیادی خر با باری از محصولات مشابه در میان جمعیت به راه پر پیچ و خم خود ادامه میدهد». بوی خاص بازار هم از توجه دوچرخه سوار انگلیسی دور نمانده است: «بخار ساطع شده از آشپزخانهها، از ظروف مسی سوپ، پلو و کله پاچه، و بوی کمتر ناخوشایند از مکانهایی که مردان در تمام طول روز برای مشتریان گرسنه کبابهای بازاری میپزند، با عطر ادویه فروشیها و بوی دخانیات فروشیها در میان آن با هم آمیخته» و به نوعی به بازار هویت داده است.
بازارگردی استیونز با اعلام پایان یک روز کاری توسط شیپورچیها و طبل زنان در بالاخانههای کاخ به پایان میرسد. با غروب خورشید و طنینانداز شدن صدای اذان توسط موذن، «میتوان در هر گوشه و کناری مردی را دید که به نماز ایستاده است». قله دماوند هم که با غروب آفتاب به رنگ صورتی جلوه میکند، صحنهای بسیار دلنشین در چشمان هر بینندهای از جمله در چشمان استیونز خلق میکند. اما پایان گشت و گذار در بازار با نتیجهگیری جالبی همراه است. گویا این دوچرخه سوار هم مجبور شده تا به چیرگی ادب ایرانیان بر آداب انگلیسیها اعتراف کند. با وجود شنیدههایی مبنی بر توهین به خارجیان که باعث شده بود تا استیونز به تنهایی پا به بازار بگذارد، وی مینویسد: «در مجموع، با وجود تفاوتی که بین قوانین عالی پلیس ما و تقریبا بیقانونی که در اینجا وجود دارد، با یک اروپایی در اینجا بهتر از یک ایرانی که با لباس ملی خود به شهری غربی رفته باشد، برخورد میشود. با فردی اروپایی در اینجا رفتاری بهتر از رفتار با یک چینی در نیویورک میشود».
آخرین روز اقامت استیونز در تهران همراه است با ۱۲ مایل (حدود ۱۹ کیلومتر) پیادهروی به دور تهران و دیدن هر ۱۱ دروازه شهر (که متاسفانه چندان به آن نمیپردازد). از دروازه قلهک و مشهد تا دروازه اصفهان در جنوب تهران که شلوغترین و مهمترین ورودی بوده است. کاروان شترها از بوشهر، بغداد، اصفهان، یزد و همه شهرهای جنوبی ایران در اینجا استراحت و خود را برای ورود به شهر آماده میکنند. شادمان از اینکه «به عنوان اولین فرنگی» توانسته یک بار کامل به دور تهران بچرخد، استیونز خود را برای فصلی دیگر از سفر خود و حرکت به سمت مشهد آماده میسازد.
توماس استیونز تاریخنویس نبود. نوشته وی اما بیشتر از یک دفتر خاطرات است که میتوان با مطالعه و تفکر در آن اطلاعاتی جالب (و بعضی اوقات یک سویه) درباره ایران زمان قاجار یافت. به نظر میرسد این دو جلدی تاکنون به فارسی ترجمه نشده است. فرصت خوبی است برای مترجمان محترم تا با ترجمه آن، مردم شریف ما را از این کتاب بهرهمند سازند.