پرسش این است که آیا گاندی و تجربهاش باز هم بهدردِ امروز و فردای مردم، مردمِ همهجا و از جمله ایرانِ امروز، میخورد یا نه و اگر بله، چگونه؟
برای آشنایی با زندگیِ تقویمی و فکری و عملیِ او میتوانیم به کتابها و سایتهای زیادی سر بزنیم. از این شرحها بهخوبی میتوانیم بفهمیم که او برخلاف خیلیها که حرص قدرت دارند، اصلا و ابدا بلندهمت و جاهطلب نبوده و بهدنبالِ رهبریِ دیگران نبود. سیاست (بهمعنای دفاع یک وکیلِ دادگستری از حقوقِ ستمدیدگان) در آفریقای جنوبی به او تحمیل شد. در ضمنِ اولین درگیریها بود که متوجه میشود نمیتواند امر اجتماعی را تفننی در کنارِ زندگیِ تجملیِ یک وکیل ببیند، بلکه باید با تمامِ وجود خود را در دریای وارستگی وعشقِ فراگیر پرتاب کرده تا بتواند قدری از شرّ موجود را کم کند. پس این پرسش که آیا گاندی بهعنوان رهبر استقلال و گاندی بهعنوانِ رهرویِ «خشونتپرهیزی برای حلوفصل همه انواعِ تعارضات روابط بشری (چه درونی یا برونی)» با هم فرق دارند؟ جوابی روشن دارد. نه!
گاندی واقعیتی واحد بود، انسانی متوسط، با تمام ضعفها و قوتهایش. اما بهقول خودش دلبسته به بیخشونتی (اَهیمسَ، آهیمسا) و عشق به خدایی بود که نه در غارهای انزوای هیمالایا، بلکه از میان جادههای خاکآلود و آلونکهای پست محرومین میتواند کشف شود. خودِ کشفِ این راه فقط مدیون یک چیز بود: مشاهده جدی شرّ و خاموشنکردن ندای خُردِ آرامِ درون، یعنی وجدان.
او میگفت که: «خشونتپرهیزی به اندازه کوههای هیمالایا قدمت دارد و من فقط تکرارکننده آن حقیقتِ قدیمی هستم و لاغیر».
حال با این نگاه، با همه هستی، از خدا گرفته تا مردم و طبیعت و سیاست، به این شکل برخورد میکند، و از جمله با سلطه سیاسیِ نامشروع و ستمگر. با این مقدمه، میتوان گفت اگر به سراغ گاندیِ خشونتپرهیز و فرهنگِ جهانیشدهاش برویم، شاید برگِ برندهای را انتخاب کرده باشیم. فارغ از بروزِ جرقههای خیرهکننده کنشِ خشونتپرهیز در این سرزمین، شوربختانه جامعه ما با فرهنگِ خشونتپرهیزیِ گاندیوار غریبه مانده است (با تاکید بر «فرهنگ»)؛ و تلاش برای آشنایی با آن متاسفانه با تاخیری بسیار طولانی دارد شروع میشود. این تقصیر متوجه عمده نخبگان و روشنفکرانِ عرصه عمومی است که به جای مسئلهها به شبهمسئلهها مشغول بودهاند. خشونتپرهیزی بههیچ وجه پوشش و توجیهی برای بیعملی و انفعال و واماندگی نیست، بلکه از جنس کنشِ نابِ ریشهای است، از جنسِ عصیانِ هر روزه «کامو» یی بر علیه شرّ درون و برون است. همین ویژگیِ ذاتیْ آن را به راهبردِ اجتماعی خاصی هم مجهز میکند. برای اثباتِ کمهزینهگی و نتیجهدهیِ این راهبرد، نسبت به راهحلِ خشن و نسبت به «راهحلِ تحمیلیِ مقابلهبهمثل» هم دلایل منطقی وجود دارد و هم آمار میدانی. یعنی هم ممکنِ نسبی است و هم مطلوبِ نسبی! (نک: مبانی مبارزه خشونتپرهیز، مایکل نِیگلِر، فرهاد میثمی، زندان اوین، سایت آسو؛ نیروی خشونتپرهیز، جودیت باتلر، سایت ایران آکادمیا؛ اریکا چنووت در گوگل؛ قانونِ ۳/۵درصد در گوگل؛ گاندی چه میگوید، فصلِ آخر، نشر ماهی) گاندی نظر مثبتی به انسان دارد (فارغ از قوت و ضعفِ این دیدگاه او). بر خلاف هابز میگوید در همه آدمها خیرِ خفتهای وجود دارد که میتوانیم کمک کنیم تا بیدار شود. درست یا نادرست، بعد از اولین لحظاتِ بیداری در آفریقای جنوبی، زندگیِ او شرح یکپارچه و صادقانهای است از تلاش برای بیدارکردنِ این خیرِ خفته در وجود خودِ او و تکتکِ آدمیان؛ چهاینکه شرّ در وجود یک حکومت و اربابِ ستمگرِ سفیدِ اروپایی یا قهوهایِ هندی باشد یا در رفتار یک زن و شوهر که با هم زندگی میکنند، یا در خود انسان با خود. این نگاهِ گاندی در کنارِ تاسی از تولستوی، با نظریاتِ رواندرمانگرانه امثالِ یالوم، بوبر، فروم، مازلو و راجرز و… در موردِ انسان و عشقِ فراگیر (آگاپه) و نیز با نظریه «یاریگریِ دو سویه پیتر کروپوتکین» همخوانیِ شگفتانگیزی دارد که بسیار لازم است که خواننده جستجوگر اصلِ این روایتها را خود بررسی کند. گاندی بودن و گاندی ماندن خیلی سخت است. سخت است به کسی عشق بورزی که آماده کشتن تو است و برای همینکار هم سالها نان خورده و تربیت شده. برای عینِ گاندی بودن دل شیر لازم است و نهرو این دل را نداشت. او بهشهادتِ خود از گاندی دل میگرفت، دیگر بزرگان نیز. اما لازم هم نیست که عین گاندی بود، میتوان گاندیای چند درصدی هم شد! امروزه، همه سرزمینهایی که با ستم، مخصوصا ستمِ حاکمیتِ مسلط روبرو هستند، چارهای ندارند جز این که به کمهزینهترین و شجاعانهترین راه محو ستم و نه ستمگر پناه ببرند، تا هم از تاک نشان ماند و هم از تاکنشان!
این راهی است که گاندی به انسان امروز نشان میدهد.
هر گونه فروپاشیِ خودبهخودی یا اراده حاکمیتِ ستمگر و مستبد خطراتی بیش از ادامه ستمِ موجود دارد، منتها به این شرط که ناهمکاریِ منضبط، برنامه سازنده منضبط و نافرمانیِ مدنیِ منضبطِ مردم، با سرافرازی، حاکمیت را مجبور به عقبنشینی از مواضعِ صُلبِ خود کرده و پای میزِ مذاکره طولانیِ روندِ پس دادن حقوقِ مردم بنشاند. البته که این روند هزینههایی داوطلبانه (با تاکید بر داوطلبانه و آگاهانه) خواهد داشت که هر چه هم که باشند، از هزینههای عمل خشونتورزانه کمتر خواهند بود و در مواقعی هم شجاعتِ بسیار بالاتری را میطلبند. او از خرج کردن از کیسه مردم هم متنفر بود و در موقعِ عملِ ایثارگرانهْ خود در جلوی یارانِ نزدیکاش عمل میکرد. عباراتی که در بندهای بالا یاد شدند، عینِ نظرات گاندی بودند، مخصوصا آن سهگانه ناهمکاری و…. واسلاو هاول، متفکر و کنشگرِ سربلندِ جنبشِ مدنیِ چکواسلواکی هم به نکاتی مثل گاندی معتقد است که با تعبیرِ ساختارهای موازی، ناهمکاری، و دولتشهر موازی (در قدرتِ بیقدرتان، نشر نو) بیان شدهاند.
این است راهی که گاندی و هاول برای واماندگانِ پرسشِ «چه باید کرد؟» باز میکنند. گاندی تعبیری دارد به اسم ساتیاگراها (چسبیدنِ محکم به حقیقت). بالِ اصلیِ آن را برنامه سازنده میداند و نافرمانیِ مدنی و ناهمکاری را بهعنوانِ بالِ کمکی بهخدمت میگیرد تا محرومین از حقوق بتوانند با آنها توانمند شوند. هاول هم میخواهد بیقدرتانی که احساسِ پوچی و تعلیق در محیطِ پساتوتالیتر میکنند بتوانند قدرت بگیرند و گفتگو و چانهزنیِ طولانی، برابر و سرافرازانه را با ساختارِ سلطه شروع کنند. راهکارهای این دو و بحثهایی تکمیلی در متنهای متعددی از جمله مقالات و کتابهای یادشده در بندهای بالا بهتفصیل مرور شدهاند. همانطور که گفته شد خشونتپرهیزی در نظر گاندی، فقط یک راهبرد نیست. مجموعهای از تاکتیکها برای عقبنشاندنِ حریف نیست، بلکه یک نگاه هستیشناسانه است. به همین دلیل است که وقتی روز استقلال جشن گرفته میشود، گاندی حاضر نمیشود پیامی به این مناسبت بفرستد و خبرنگار بیبیسی را رد میکند، چرا؟ چون خود را شکستخورده میدید و بهشدت افسرده بود.
چرا؟ چون هدف او تغییر رنگِ اربابان نبود. او تغییرِ ساختارهای روابطِ قدرت را در نظر داشت و از همه مهمتر هرگونه ارباببازی را بهشکلِ نظاممند نفی میکرد. در همین مسیر در آخرین روز زندگیاش اساسنامهای را تهیه میکند برای «انجمنِ خادمین مردم».
در این میثاق تاکیدش بر تشکیلِ مجمعالجزایر جمهوریهای خودگردانِ شورایی و دمکراتیکِ داوطلبانه روستایی است (با تاکید بر عبارتِ مجمعالجزایر). این پویش از داوطلبانی کمک میگیرد که قبل از هرچیز به سازندگی و «برنامه سازنده» فکر میکنند، نه به نابودی قهریِ ساختار سیاسی و کسبِ قدرت سیاسی در بالا. داوطلبان در روستا از دفعِ فضولاتِ انسانی به دستِ خود در محیط روستا شروع خواهند کرد. فقط این نوع تحولِ ساختاری در روستا و بعد در شهر است که گاندی را میتوانست راضی کند که به این ترتیب، ساختارِ مخربِ قبلی بهتدریج، اما رادیکال و البته که از پایین به بالا محو خواهد شد. شاهدیم که این کار اصلا عملی نشد. هندِ امروز فرسنگها با هندِ مطلوب و آرمانیِ گاندی فاصله دارد. اما جواهر لعلنهرو و گروه همکاراناش شیفته گرایشِ عامِ جهانی به صنعتیشدنِ غربی آنهم به شیوه زوزفاستالین بودند. نهرو و بعدیها همان راه را رفتند و گاندی بهعنوان ابزار مشروعیتدهی تنها ماند. هندِ امروز راهِ «جریانِ غالبِ» اقتصاد و سیاستِ فاسد را دارد میرود. گاندی مدتها قبلتر گفته بود: «من یک گلوله مصرفشدهام.» گفته شد که خشونتپرهیزی برای گاندی موضوعی هستیشناسانه و آرمانی بود. او به این ترتیب، حسِ انتقام، حس فاتح شدن، نفرت از گناهکار (نه از گناه) را در رفتار فردی و اجتماعیِ خود و قبل از همه در وجودِ خود میکشت و بهجای آن عشق و شفقتِ فراگیر به نوعِ انسان و در آخرین مرحله، ایثارِ داوطلبانه را جایگزین میکرد تا همه طرفها به وضعیتِ برنده-برنده-برنده برسند. اما یک نکته مهم در نظر او و هاول: کسبِ قدرتِ سیاسی بههیچ وجه هدف نیست. اما تحولِ ساختاریِ رادیکال در ماشینِ حکومتی، همزمان با تحولِ نهادینه رادیکال در شخصیتِ فرد مورد تاکید هر دو است. معتقدند که پیشرفتِ تدریجی و همزمانِ این دو، اضمحلالِ تدریجی، اما کامل ساختار و شخصیتِ پیشین را در پی دارد.
با همین استدلال بود که در ۴ تجربه مشهور جنبش خشونتپرهیز (گاندی، مارتینلوتر کینگ، ماندلا، و هاول) هیچ یک به احساسِ نفرت، احساس فتح، احساس شکستِ ویرانگرانه حریف منجر نشد؛ اینان به حریف به خوبی تفهیم کردند که جان و مال و حقوقشان بههیچ وجه در خطرِ انهدام نیست و او را به موضعِ «گربه کنج دیوار» نکشاندند که تا پای جان پنجول بکشد. هاول تمام تلاش خود را بهکار برد تا از محاکمه کسانی که متهم به همکاری با رژیم عقبنشسته بودند خودداری شود. او به همین دلیل هم بسیار سرزنش شد. اما او همچون گاندی معتقد بود این مردماند که ساختار حاکم را میسازند، تحمل میکنند و تداوم میبخشند. «حاکمیتْ عصاره فضایل ملت است. نظام یعنی خودِ ما.» دوران اعتراض و بیداریِ موثر، شجاعانه و علنیِ منضبط و سنجیده است که کمکم خط بطلانی بر فعلپذیریِ مردم و سراغازی نو برای تولدِ انسانی نو و ساختاری نو میکشد. گاندی همیشه بر نکات بالا در موردِ رابطه دولت- ملت انگشت میگذاشت. اما تاکید و تصریحهایی بسیار مهم از سوی او: بزرگترین لطفی که دوستدارانم میتوانند در زندگی و مرگ به من بکنند این است که اعتقادات و نظراتام را بیرحمانه نقد کنند و نه مدح! او در قیدِ انسجام و همخوانی نظرات دیروز و امروزش و اصلِ «حرف مرد یکی است» نبود؛ در زیرِ سایه جستجوی همیشگی برای حقیقت، به رشد و تغییر هرروزه خود امیدوار بود. در نتیجه توصیه میکند که فقط به آخرین دیدگاههایش درباره یک موضوع توجه شود. در این میانه، جراتِ آن را داشت که خود را بهدلیلِ اشتباهات، قبل از هر کسِ دیگری متهم و سرزنش کند. و ما امروزه بهعینه میبینیم که نداشتنِ همین خصلتِ اساسی برای امر فردی و اجتماعیِ تکتکِ ما چهقدر ویرانگر بوده.
تفاوتهای استالین با گاندی و درسهایی برای ما برای آشنایی با ویژگیهایی در گاندی که بهدردِ فردیت و امروزِ میهنِ ما میخورد، به مطالبِ بسیار مهمِ آخرِ فصلِ ۳ و فهرستِ اول فصل ۴، در کتاب گاندی و استالین (نشر قطره و گوگل) نگاه کنید. لویی فیشر در این کتاب، در کنار معرفی نشانههای ۳۲ گانه ساختارهای حکومتیِ استالینوار، سرمشقِ عملی گاندی را به ما معرفی میکند: «چراغ را به سوی درونات بیفروز.» گفتگویِ اولِ اولِ اول باید با وجدان در بگیرد و بعد بلافاصله به سمتِ عملِ فردی-اجتماعی پیش برود. باز هم از همین کتاب: «انجامِ وظیفه بر احقاقِ حق اولویت دارد.» اگر هر کس مدعیِ کاری شود که صلاحیتِ انجاماش را دارد، اگر هر کس وظیفه درست را شناسایی کند، فقط به آن بپردازد و درست هم تحویل بدهد، آن وقت است که حقوق پس از آن سرریز خواهند شد و همان کس پیگیرترین مطالبهجوی حقوقِ لگدمالشده خود خواهد شد. البته که اینها تقدم و تاخرِ زمانیِ مطلق و تعیینشدهای ندارند تا بتوان نتیجه گرفت که: تا تو و ملت درست نشوید امرِ اجتماعی درست نخواهد شد (تقدمِ مطلقِ فرهنگ بر سیاست). این استدلال فقط منجر به انجمادِ هم درون و هم برون میشود. گاندی نمونه عملی این روندِ توامان است که در ضمنِ تجربههای خود با حقیقت ساخته شد. و در همین راستا، پاسخِ گاندی به هربرت جرج وِلز که از او میخواهد پیشنویسی برای منشورِ حقوقِ بشر بنویسد:
«اجازه بدهید بهعرض برسانم که شما در اشتباه هستید. من چنین احساس میکنم که میتوانم در باره حقوقِ بشر، منشوری بهتر از آنچه شما فراهم کردهاید فراهم کنم. ولی پرسش این است که فایده آن چیست؟ چه کسی میتواند ضامن اجرای مُفاد آن باشد؟ اگر پاسخ شما این است که تبلیغات یا آموزش عمومی چنین کاری را میکنند، باید بگویم که موضوع را از انتها به ابتدا آغاز کردهاید [شیپور از سرِ گشاد]. پیشنهادِ من این است که کار را با منشورِ» وظایفِ بشر «شروع کنید، در این صورت قول میدهم که حقوقِ بشر هم به دنبالِ آن ظاهر خواهدشد، همانگونه که بهار در پی زمستان میآید».
این سخن را من بر مبنای تجربیاتِ خود میگویم. هنگامی که جوان بودم، زندگی را با تلاش برای به کرسینشاندنِ حقوقِ خود آغاز کردم، ولی بهزودی فهمیدم که حتی در باره همسر خود هم دارای هیچ حقی نیستم. پس شروع به کشف و اجرای وظایف خود نسبت به همسر، فرزندان، دوستان، و همکاران و جامعه کردم. و امروز چنین میاندیشم که بیش از هر انسان زنده دیگری از حقوق برخوردارم. اگر ادعایی که میکنم اغراقآمیز باشد، دستِکم باید بگویم اَحدی را نمیشناسم که از حقوقی بیش از آنچه من دارم برخوردار باشد. (مهاتما گاندی و مارتین لوترکینگ، ص. ۲۴۰)
برای تکمیل این بحثِ مختصر و همراه با محدودیتِ جا، از خواننده دغدغهمند و مسئلهمند دعوت میشود که به سراغ تمامِ منابعی که در متن اشاره شدند رفته، و با نگاهِ عمیق و منتقدانه به تمامیِ آنها دریچهای نو به روی برداشتِ بومی از این بحث باز کنند و به بحث جمعی بگذارند تا خواندههایشان عقیم نماند.