پنج شنبه اول تیر ۱۴۰۲
سی و شش سال پیش در چنین روزی(۱-۴-۶۶) وسط یک عملیات برون مرزی در جنگ ایران عراق بودم (نصر۴ -ماووت) که صبح همان روز به جهت ماموریتی که شهید اصغریخواه فرمانده گردان کمیل در لشکر قدس گیلان به من داده بود تا منطقه ای را پاکسازی کنم،حین اجرای آن ماموریت که سه نفردیگر با تجهیزاتی که(یک آرپی جی ، دو کلاش و بیسیم) به همراه داشتیم ،یک تانک عراقی را به همراه سه نفر بدون آسیب جسمی و جراحات، بازداشت کردیم(اسیر گرفتیم).شرایط و موقعیت مکانی طوری بود که امکان نگهداری از اسراء نبود! لذا هر سه نفر همراه هانم ،نظرشان این بود که این سه عراقی(دونفر در حد بیست سال و احتمالا سرباز و یک نفر بالای چهل سال ودرجه دار) دردسرساز هستند و نباید زنده بمانند!
تقریبا روی جاده خروجی شهر ماووت به طرف ایران بودیم.به بی سیم چی گفتم با فرماندهی،شهید اصغری خواه(فرمانده گردان کمیل) ویا شهید حق بین(جانشین فرمانده گردان) تماس بگیرد و کسب تکلیف کنیم که در آن موقع ،موفق به برقراری ارتباط نشدیم.
در این زمان، هرسه نفر همراهان من برای عراقیها گلنگدن کشیدن که بزنندشان و عراقیها هم به التماس و….
بی اختیار در یک لحظه به یاد دوستانم افتادم که قبلا در عملیات کربلای۲ (دهلران۶۲) جلوی چشمم ،اسیر شده بودند! فورا کنار عراقیها(جلوی آنها) قرار گرفتم و به دوستانم که حالا اگر میخواسند بزنند، اول باید مرا میزدند ،گفتم که ما اسیر را نمیکشیم.عراقیها که این صحنه را دیدند و تقریبا متوجه شدند که ماجرا از چه قرار است ،به من نزدیکتر شدند و آن یکی که سن بیشتری داشت از جیب پیراهنش عکس خانوادگی به همراه همسر و فرزندانش را به من نشان داد و دست و پا شکسته از چیزهایی که میگفت ،متوجه شدم که میگوید بخاطر خانواده ام مرا نکشید و…
در این حین ، صدای شهید حق بین را از پشت بی سیم شنیدم و رفتم گوشی رو گرفتم و ماجرا را به ایشان گفتم ،که گفت صبر کنید تا نیروی پشتیبانی برای تحویل اسراء برسند و یک راننده تانک هم برای تانک غنیمتی می آید.ساعتی ماندیم،آمدند ،تحویل دادیم و بردند.چیزی که در خاطرم مانده ، التماس اشک الود و تشکر آن عراقی با عکس خانوادگی اش و خوشحالی او و آن دو نفر دیگر ،موقعی که سالم تحویلشان دادیم و به طرف مرزهای ایران حرکت کردند ،برای همیشه با غرور در ذهنم نقش بستند.
البته بعدازظهرهمان روز(۱-۴-۶۶) دوباره در موقعیتی دیگر از راهی که میرفتم با گلوله خمپاره ای از راه رفتن باز ماندم و در لحظات هوش و بی هوشی با شهید حق بین بوسیله بی سیم، صحبتهایی کردم که خودش در کتاب “گیل مانا” اشاره ای به مکالمه با من کرده است(تصویر صفحه ۲۹۲کتاب).
ما نوجوانان دهه شصتی ، بازمانده نسلی هستیم که قرار بود با حفظ تمامیت ارضی و اعتلای مردمان این سرزمین ، *بهشتی* را بعد از جنگ در این آب و خاک بر پاکنیم تا در آینده ،بدون نگرانی و بر اساس رعایت حقوق شهروندی ،تحت حکمرانی عاقلترین ، شریف ترین و صادقترینِ بازماندگان جنگ،بتوانیم شادی و صلح و توسعه و آبادانی را برای تمام ایرانیان به ارمغان بیاوریم.
اما متاسفانه ،دروغگوترین و چپاول کننده ترین ها بر جامعه مسلط شدند و با سوء مدیریت و انگیزه غارت،مسیر را آنقدر تغییر دادند تا جایی که اکنون بسیاری از عاشقان این آب و خاک به ناچار بر طبل تغییراتی اساسی و حتی عبور از حاکمیت جور و ستم میکوبند و برخی از همین جانبرکفانِ دیروز ، دربیداد گاههای این نظام فاسد و ظالم ،اسیر دیوارهای ظلم و جهل گشته اند.
به امید رهایی همه زندانیان و آزادی تمامی اسراء.