او در دامان خانوادهای پرتاریخ پرورش یافت. یکایک اعضاء خانواده به گونه روشنی با مفاهیم امروزه، افرادی بزرگ و پرافتخار بودند.
از پدربزرگشان، اسماعیلخان امیرمؤید که شخصیتی بیبدیل بود، گرفته و همچنین فرزندان وی تا کوچکترین فرزند سیفاللهخان سرتیپ؛ داوود هرمیداس باوند.
وقایع دوران شکوفاییشان، بهخصوص سالهای ۱۲۹۷ تا ۱۳۲۰خورشیدی، دور از ذهن و خارج از درک ما، نسل بعدی، یک پیوند عمیق، آمیخته از عشق و احترام بیکران بین افراد خانواده به وجود آورده بود که به گمان من قسم خورده بودند که هرگز آن را بازگو نکنند. این راز که همچون داغی از عشق بر قلبهایشان ماندگار بود با پرواز آخرین و کوچکترین فرزند پدربزگ و مادربزرگم برای همیشه پنهان ماند.
از برنامه عالم هستی بیخبرم. اما این زمانیکه در این کره خاکی هستم، میدانم بختبلندی داشتهام که وابسته و همسفر وجود بینظیری همچون عموی عزیزتر از جانم بودهام. پساز پروازش به بیکران هستی، چندینبار دست به قلم بردم تا برایش بنویسم، برای خودم، خطاب به عالم، شاید به مادرم یا پدرم…. نمیدانم انگار دلم میخواست با هرکس که او را واقعی میشناخت، عمیق میشناخت حرف بزنم، داد بزنم و بگویم «میبینید؟ میبینید؟ او هم رفت!» او که وجودش نور و روشنی بود خاموش شد.
عاشقانه، خالصانه و مخلصانه، بیتوقع و بیادعا از نور معجزهگرش به هر موجودی که به او برخورد میکرد و حتیاز نزدیکی او میگذشت بخشید. اینگونه به همه یادآور میشد که «خودت خورشیدی در درونت داری، این نور را بگیر و پیدایش کن. من به تو ایمان دارم.»
اطمینان دارم که این کلام فقط احساسات من نیست، بلکه احساس بسیاری از افرادی است که حتی او را یکبار ملاقات کردهاند. آرامشی که در همه وجودش موج میزد و اطمینان درونیش که بخشنده و زاینده امید و اشتیاق به زندگی در انسانها بود از وی انسان شریف و بینظیری ساخته بود که میتوانست الگویی مناسب برای دوستدارانش باشد. تا زمانیکه چنین الگویی وجود داشت، پنداری خیالها راحت بود که میشود انسان بود و مهربان بود و خوشمشرب بود و شوخطبع بود و خردمند بود و هنرمند بود و با گذشت بود و سخاوتمند بود و دانشمند بود و نظربلند بود و شریف بود و دلسوز بود و متین بود وعاشق بود و همدل بود و بینیاز از هرچه دنیوی است! او یک شگفتی بود. و یکی از بزرگترین دغدغههایش حفظ تمامیت ارضی ایران بود.
شاعر میگوید»
عشقت (عشق ایران) نه سرسریست که از سر به در شود / مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم/ با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عموی مهربانم، بدانکه این عشق تو به سرزمین مادری با جانت به در نخواهد شد که تو چنان بذر این عشق را در قلب همه ما شاگردانت نهادی که تا نسلها قلب به قلب خواهد شد. این پیام ما به شما و پیمان ما با شما خواهد بود.
بغضم را فرو میبرم، اشکهایم را پاک میکنم، دست بر زانوان برمیخیزم. کار بسیار است، در پیشرو…
ایران هرگز تو را از یاد نخواهد برد.