پس از ماهها انتظار و هفتهها کار شبانه روزی و تلاشهای علاقهمندانِ استاد محمدعلی اسلامی ندوشن برای انتقال پیکر این استاد ادبیات فارسی با محوریت دکتر محمدجواد حقشناس، بالاخره پیکر این شاعر بزرگ و ایرانگرای گرامی در بامداد روز یکشنبه ۲۸ آبان وارد فرودگاه امام شد.
طبق برنامهریزی و هماهنگیهایی که از سوی تعدادی از اعضای ستاد به همراه آقای حقشناس و در سطوح مختلف حاکمیتی انجام شد، پیکر استاد با یک پرواز خطوط هوایی ترکیه در فرودگاه امام بر زمین نشست و این، سرآغاز یک وداع طولانی و دریغناک از استاد ندوشن بود.
مراسم بدرقه پیکر محمدعلی اسلامی ندوشن، دوشنبه ۲۹ آبان ماه ۱۴۰۲ از محل دانشکده ادبیات تا دانشکده حقوق دانشگاه تهران، که سالها در آن تدریس کرده بود برگزار و از آنجا به موسسه اطلاعات منتقل شد. دانشکده ادبیات دانشگاه تهران جایی است که استاد اسلامی ندوشن پنج دهه از عمر پربارش را در آنجا صرف تدریس کرده بود و روزنامه اطلاعات تنها نشریه داخلی بود که او یادداشتها و مقالات خود را در آن منتشر میکرد. مقالات استاد در روزنامه اطلاعات (قبل و بعد از انقلاب) به همت مدیر مسئول آن، یعنی سید عباس صالحی در همان روز مشایعت پیکرش، منتشر شد، که اگر درست به خاطر داشته باشم، بیش از ۸۰ عنوان بود.
سفر دور و دراز استاد اسلامی ندوشن ادامه داشت تا زمانی که در گوشه غربی خراسان بزرگ آرام گرفت، در نیشابور، نیشاپور یا شادیاخ. شهری که استاد از آن به عنوان شهر مظلوم و بلاکشیده یاد میکند. در بخشی از وصیتنامه استاد که به نظر در سال ۹۳ نگاشته شده، آمده است: «خراسان پرتاریخترین ایالت ایران و نیشابور بلاکشیدهترین شهر ایران است».
گریزی کوچک بود به نیشابور، هنوز مانده تا پایان سفر، هنوز به قسمت نیشابورش نرسیدهایم، نقطهای که پایان سفر ما و استاد بود.
باری، از سفر پیکر استاد میگفتم که به سالن اجتماعات موسسه اطلاعات رسیدیم. روز دوشنبه حدود ساعت ۱۱ صبح، آنجا غوغا بود. همه آمده بودند. از سیاستمدار تا شاعر و بازیگر و دانشجو. از چپ و راست و لیبرال تا نوانقلابی. جالب بود، غلامعلی حداد عادل نویسنده محبوب من در دهه ۵۰ و ۶۰ هم آمده بود، حدادی که امروز نمیتوانم بگویم به او علاقهای دارم، اما برای اسلامی ندوشن خوشحال بودم که مصداق این بیت عرفی شاعر شده بود؛ «چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت عرفی؛ مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند…»
به گونهای که از ابراهیم رئیسی و وزیر ارشادش گرفته تا حداد عادل لیدر جریان نوانقلابی، در مراسم این بزرگمرد شرکت جستند.
- حتی حداد عادل هم آمد، اما…
در موسسه اطلاعات چند نفری از ادبا و اساتید سخن گفتند. از ایران و ایران فرهنگی و حسرتهای استاد اسلامی ندوشن. همه مورد تشویق قرار گرفتند و تنها واکنش متفاوت مهمانان مراسم به حداد عادل بود. به هنگام سخنرانی حداد عادل، تقریبا نیمی از نشستگان از روی صندلیهای خود برخاستند و سالن را ترک کردند و مجدد به وقت سخنرانی شهرام ناظری جملگی بازگشتند، تحلیلش با خودتان.
از اینجا، از موسسه اطلاعات، پیکر استاد باید به یزد و به ندوشن میرفت و به زادگاهش سری میزد و رفت. نگارنده افتخار همراهی دوستان در سفر یزد را نداشت، اما گویی آنجا بودم.
آنگونه که دکتر حقشناس گفت، در یزد لحظات فراموشناشدنی خلق شد. دبیرستان ایرانشهر، مقصد بعدی پیکر استاد ندوشن بود، ایرانشهر! جالب است، اسامی هم چقدر با شخصیت استاد همخوان و همجنس است. استاد ایرانشناس و ایرانگرا در مدرسهای به نام ایرانشهر دوران دبیرستانش را گذارانده، جالب و قابل تامل نیست؟
در مدرسه ایرانشهر اتفاق ناب دیگری که افتاد حضور گروهی از هموطنان زرتشتی بود. باز آن بیت شعر عرفی شیرازی که بالاتر اشاره شد، مصداق پیدا میکند. چون این ایرانشهریهای اصیل و گرامی با یک شاخه مورت به مدرسه ایرانشهر آمدند. مورت را روی تابوت گذاشتند و نماینده آنها گفت که در فرهنگ ما درخت همیشه سبز مورت، نشانه ماندگاری است و با اهدای این شاخه میخواهیم بگوییم اندیشههای «اسلامی ندوشن» برای ایران و ایرانشهریها ماندگار و همیشه سبز است.
در همان مدرسه ایرانشهر، استاد میرجلالالدین کزازی سخن راند و از اندیشههای بلند و از حسرت و آه گفت، از آنچه امثال اسلامی ندوشن برای ایران آرزو داشته و دارند و نمیشود، اما او هم امید را از زبان اسلامی ندوشن جاری میکند، آنجا که گفت؛ “ایران هرگز تنها نمیماند”. میبینید چه سفر جذاب و پر محتوایی داشتیم؟
پیکر استاد به ایستگاه پایانی خود در سفر یزد نزدیک میشود. ساعت ۳ بعد از ظهر روز سه شنبه سیام آبان است، از مدرسه ایرانشهر خارج میشویم و پس از اینکه مردم یزد در میدان صنعت، پیکر استاد را بدرقه میکنند، تابوت با خودرو به سمت بخش ندوشن راه میافتد. همشهریان استاد در روستای محل تولدش و در میدان اصلی ندوشن (میدان اسلامی ندوشن)، منتظرش بودند و بعد پیکر به سمت خانه پدری هدایت میشود، خانهای که استاد آن را وقف فرهنگ ایران کرده و امروز از آن به عنوان «خانه فرهنگی اسلامی ندوشن» یاد میشود.
- …چرا حقشناس؟
پیکر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن طبق وصیتش باید به نیشابوریان سپرده و در خاک پر حادثه و پر غصه و پر قصه خراسان دفن شود. دکتر حقشناس به عنوان وکیل خانواده اسلامی ندوشن مدتهاست که آرام و قرار ندارد و روزهای متمادی از صبح تا غروب در جلسه، در حال مذاکره و یا رایزنی با افراد مختلف داخل و بیرون از حاکمیت بوده است. او در دو ماه گذشته از حداکثر توان خود استفاده و جلسات متعدد کارشناسی و اجرایی را برگزار و هدایت کرده است. نگارنده به عنوان دوست، همفکر و همراه دکتر حقشناس فقط در بخش کوچکی از این جلسات و اقدامات حضور داشته و شاهد کمال همت این مرد بوده است. حیفم میآید به بهانه این قصه و این سفرنامه، از دیگر اقدامات فرهنگی محمدجواد حقشناس نگویم. حقشناسِ شورای پنجم شهر تهران، از معدود نمایندگان این شورا بود که در کمیسیون فرهنگی تمام همت خود را گذاشت و نام بزرگان فرهنگ، ادب و سیاست ایران را گرامی داشت و ماندگارتر کرد.
نشانه آن تابلوی خیابان نفت سابق در محله میرداماد تهران است. جایی که نام محمد مصدق بر نبش خیابان نفت سابق هر ایراندوستی را به سر ذوق و شوق میآورد. او مصوبات زیادی از شورای پنجم شهر تهران گرفت و نامهای زیادی از مفاخر و مشاهیر برای خیابانها و گذرهای تهران برگزید، تا جایی که به گفته خود دکتر حقشناس، مورد تهدید جانی هم قرار گرفت. از خیل نامهایی که باید بر دروازه کویهای تهران نصب میشد، تعدادی عملی شد و امروز تابلویهای آن نصب شدهاند. از نام شعرای ایران فرهنگی تا شهرهای ایران فرهنگی، همگی در کمیسیون فرهنگی شورای پنجم شهر تهران مطرح و رای گرفت. از پنجشیر و هرات، خجند و قندهار، سمرقند تا بخارا و حتی گذری به نام “پنج گنج نظامی” در خیابان نظامی گنجوی.
نامهای زیادی با طرح و هدایت محمدجواد حقشناس بر معابر تهران نشست و مربوطترین آن، نام محمدعلی اسلامی ندوشن بر یکی از خیابانهای منتهی به دانشگاه تهران و نام همسر او سرکار خانم شیرین بیانی بر یک کوی که منشعب از خیابان وصال شیرازی است و مجموعه فرهنگی “کافه تاریخ” حسین دهباشی و دفتر “نشریه نیمروز” در آن کوی واقع شدهاند.
نام خیابانی در منطقه دو تهران به نام استاد محمدرضا شجریان ثبت و نصب شد. همچنین در این دوره بیش از ۲۰ مورد نامگذاری به نام مفاخر زن ایرانزمین انجام شده است؛ که علاوه بر نام شیرین بیانی همسر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، نامهایی، چون سیمین بهبهانی، ژاله آموزگار، لیلیت تریان (زن مجسمهسازی از هموطنان ارمنی)، بانو امین اصفهانی زنی مجتهده، صدیقه دولتآبادی زنی مشروطهخواه، بدرالملوک بامداد زنِ روزنامهنگار، آموزگار، نویسنده و فعال اجتماعی ایرانی، طوبی آزموده، موسس دبستان دخترانه ناموس در سال ۱۲۸۶ در خیابان حافظ، مهدیه الهیقمشهای شاعر، فاطمه سیاح، مریم میرزاخانی و اسامی دیگری از زنان شهیر و نامدار ایرانی، بر خیابانها، معابر و کویهای تهران گذارده شد که البته برای نصب معدودی از این نامها مقاومتهایی صورت گرفت؛ بنابراین قبل از اینکه به ادامه سفرنامه و سفر فرهنگی خود بپردازم باید یک لایک و آفرین منبتکاری شده، به دکتر محمدجواد حقشناس این آیتالله زاده شهیر داد و ثبت کرد، که هرگاه چشمم به این نامها در گوشه و کنار تهران میخورد، شکل و شمایل هنری-فرهنگی او برایم مجسم میشود.
- پایان سفر یزد؛ به سوی نیشابور
آقای حقشناس و همراهان، پیکر استاد اسلامی ندوشن را به یک تیم سپردند و خود به تهران بازگشتند. دوستان در تهران برای حدود ۵۰ نفر بلیط قطار تهیه کردند و ترکیبی از ستاد انتقال پیکر، اصحاب رسانه، اساتید دانشگاه، شاگردان استاد، اهالی فرهنگ و علاقهمندان در سفری فرهنگی با قطار راهی خراسان شدیم. یک سالن کامل به مسافران نیشاپور اختصاص یافت و ما به خراسان بزرگ و زیبا رسیدیم.
حالا ما بیشتر متوجه عمق اندیشه و شناخت استاد اسلامی ندوشن شدیم. آنجا در راهآهن نیشابور فهمیدیم که استاد، پیکر خود، این آخرین تحفه و هدیه را بیجهت به اهل شادیاخ (نیشاپور یا نیشابور) نسپرده است. استاد اسلامی ندوشن میدانست مردم نیشابور از عمق و ژرفای تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم آمدهاند و حامل فرهنگ ایران و خراسان بزرگ هستند و ما بدون هیچ تلاشی به محض ورود به ایستگاه قطار نیشابور، به ذکاوت و هوشمندی استاد در انتخاب این شهر به عنوان خانه ابدی پی بردیم.
آری، تعداد زیادی از اهالی شهر هر کدام با یک شاخه گل رز یا محمدی در دست، به انتظار مهمانان تهرانی و یزدی خود ایستاده بودند. آنها با آغوشی گشاده و رویی باز و مهربان، به استقبال ما آمدند و با تمام وجود پذیرای ما شدند. آدم به راحتی متوجه حقیقی بودن و اصیل بودن این استقبال و انتظار میشد. شهرداری، فرمانداری و فعالان فرهنگی نیشابور برای مراسم خاکسپاری استاد برنامه ریزی کرده بودند و تمهیداتی منظم اندیشیده بودند. هیچ به یاد ندارم که کسی به این شکل از این همه مهمان استقبالی با این کیفیت کرده باشد.
از سالن و گیتها که عبور کردیم به محوطه داخلی ایستگاه رسیدیم، هر کدام با شاخهای گل در دست. آنها که پیش از این به نیشابور سفر کرده بودند، طبیعتا به شهر و حال و هوای آن آشنا بودند، من، اما جز سفرهای زیارتی به مشهد، دیگر شهرهای خراسان بزرگ را ندیده بودم. اولین کاری که کردم، یک نظر اطراف، نزدیک و دوردست را برانداز کردم. نیشابور در جلگهای نسبتا سبز و البته بسیار وسیع دامن گسترانده و کوههای بینالود، چون خطی مستقیم این شهر را از خطه مشهد و شهرهای شمالیتر خراسان رضوی جدا کرده است و با اولین نگاه هم خط آسمان کوهها را دیدم و هم قله بینالود را در این سلسله جبال، یافتم. هوا به شکل بسیار غبطه برانگیزی صاف، آسمان شفاف و تنفس در این شهر مطبوع بود.
صدای آقای دکتر حقشناس من را از محاسبات تاریخی-جغرافیایی خود جدا کرد. گفتند “دوستان، ما از اینجا در اختیار میزبانان خود هستیم، پس برای ادامه راه، گوش به سخن راهنمایان خود دهید.” آقای گرایلی یکی از اهالی جوان نیشابور که از خانوادهای فرهنگی است و بعد متوجه شدم که فریدون گرایلی عموی او بزرگترین نویسنده تاریخ نیشابور است و در قطعه مشاهیر –همانجایی که قرار است استاد اسلامی ندوشن آرام گیرد- آرمیده، فرمان سخن را به دست گرفت و مهمانان را به سوی اتوبوسهای پارک شده در همان نزدیکی راهنمایی کرد.
با شاخههای گل رز در دست وارد اتوبوس شدیم. من از شب قبل در قطار تهران به نیشابور یک دوست جدید پیدا کردم. علی نامجو دوست جوان من، روزنامه نگار فرهنگی است و در روزنامه همدلی به مدیر مسئولی آقای شجاع پوریان قلم میزند. به طور اتفاقی ما دو نفر در یک کوپه قرار گرفتیم و از همان لحظات ابتدایی وارد دنیای مشترک صنفی خود شدیم و از مشکلات حوزه مطبوعات به عالم سیاست و قرابت و گاه اختلاف نظر میرسیدیم. تا نیشابور ما دو نفر چه درون کوپه و چه در فضای بین سالن ما و سالن همسایه (همان فضایی که سالنهای قطار به هم متصل میشوند و معمولا سرویس بهداشتی هر سالن در آنجا تعبیه شده است)، دائم در حال حرف زدن و به قولی فک زدن بودیم. من و علی تا پایان سفر و تا لحظهای که من در نیشابور از تیم جدا شدم و راهی مشهد مقدس شدم، با هم بودیم و دست همدیگر را از بیم گم شدن، رها نمیکردیم! خود به خود و ناخودآگاه ما از هم جدا نمیشدیم و به هر مکانی که وارد از هر مکانی که خارج میشدیم، ما دو نفر کنار هم بودیم.
اتوبوس، ما را به اولین محل برنامهریزی شده، یعنی مقبره خیام نیشابوری برد. آنجا هر کس نیتی و نگاهی و سخنی اگر داشت با خیام در میان گذاشت و دکتر حقشناس نیز نطقی کوتاه داشت. من و علی نامجو مشغول عکس و فیلم شدیم هم برای آرشیو شخصی خود و هم برای حسابهای یوتیوب و اینستاگرام، فارغ و غافل از اینکه تیم رفته است به سمت مقبره عطار. محلی که قرار بود پیکر استاد به خاک سپرده شود در قطعه مشاهیر در نزدیکیهای مقبره عطار بود. دوستان ما را با خیام تنها گذاشتند و رفتند. تا به خود آمدیم دیدم که گم شدیم! نه گم که نشدیم، ولی حالا من و علی نامجو باید بیش از یک و نیم کیلومتر مسیر خیام تا عطار را از طریق یک بلوار زیبا پیاده طی میکردیم. هم میتوان گفت ضرر کردیم هم توفیق اجباری به دست آوردیم که دقایقی را در این بلوار پیادهروی کنیم.
آنقدر گرم بحث پیرامون فرهنگ و تاریخ خراسان و ایران شدیم که تا سر بلند کردیم، خود را در میان جمعیت یافتیم. دوستان، پیکر استاد را که دقایقی در صحن عطار اطراق کرده بود، به سمت محل برگزاری مراسم -که در کنار مدفن استاد تعبیه شده بود- حرکت دادند.