بیست و یکی دو سال پیش دوست شاعری، کتابی را به من معرفی کرد و گفت: «اگر میخواهی شاعر شوی، با این کتاب شروع کن» نگاهی به نام کتاب انداختم که نامش شعر بود. گفتم: «شاعر، شنیدنیست» خودش شعر کاملیست. او حرفم را تصدیق کرد و گفت: پدر غزل معاصر بهمنیست.
متولد بهارم ولی هر انسانی را بهاریست و هر بهاری را فروردینی. فروردین بهار شعر من، با «شاعر شنیدنیستِ» او آغاز شد. از بس کتاب را خواندم ورق، ورق شد و به سبک آن روزگاران کتابم را سیمی کردم تا بیشتر برایم بماند.
زمان، مکان و فضای زندگی به من آموخته بود که هر چیز را میخواهی آرزو و آرزویت را برآورده کن. هر روز بیشتر به او و جهانش میاندیشیدم و کمتر خودم را شاعر میدیدم. هر روز بیشتر آرزو میکردمش و رویایش را زندگی.
مشق میکردم، میخواندم و میگفتم تا اینکه کمکم به ابراز رسیدم. چند سالی از آن بیست و یکی دو سالِ پیش گذشته بود و هنوز آرزویم را آرزو میکردم. روزی به راهنمایی یکی از دوستانم به جلسهی شعری رفتم تا شعر بخوانم. وقتی وارد شدیم دیدم مرد آرزوها پشت میز بالای جلسه نشسته و تواضعش از قد و قامتش بلندتر است. بعد از جلسه گفتم: «استاد شما آرزوی من هستین.» لبخندی بر لبانش نشست و گفت:
«چه آرزوی کوچکی!»
کمکم بیشتر به او نزدیک شدم و بیشتر به بزرگی آرزویم مفتخر. او آنقدر شعر بود که غزلش در مقابلش کوتاه.
بهمنی با بهمنی در رقابت بود برای مهربانی، تواضع و اخلاق. چنانکه اکنون فروردین را آغاز شعر میدانم و تولدش را شروع خودم در دنیای واژهها. اکنون چنان آرزویم را در سینه میفشرم که مبادا کمی از کم داشتنهایش کمترم کند. فروردین تنها تولد بهمنی نیست، تولد نسلیست که آرزویشان دیدار پدری مهربان بود و اکنون شعرهایشان را بیشک مدیون او هستند.
آنچنان صمیمیت و شاعرانگی در هم تنیده شده که گاهی کودکان هم شعرهایش را میخوانند بیآنکه بدانند قلهای را میپویند که بزرگان نرفتهاند.
و در آخر، ای آرزوی روزهای کودکیام، فروردین عمر کم بهارم، سایهات سالها بر سر مهربانی مستدام و شعرت پرندهای نامیرا.
ابیات زیر چند بیت از غزلیست که به استاد برای تولدشان تقدیم کردم:
تا نمیاز تو ببارد روی پلک ابرها
با غزل روی غزل مشق غزل کردم تو را
بیتفاوت میروی پشت سرت او میدود
دیدهام دنبال تو چشم غزل را بارها
بلبلان آوازها از شعرهایت خواندهاند
مهربان! با آن تبسم با سکوتی با صدا
چشمهایت قالی کرمانی شعرند که
پهن کردی زیر پای واژههای زیر پا