نگفتن از تو دشوار است، گفتن از تو جانکاه. ندیدن تو ماتم است، دیدنت جانسوز. سخن گفتنِ تو چراغی در تاریکی است، خاموشیات فریاد.
برادر جان!نمیدانی چه غمگینم. نمی دانی که این تصویر، این تنِ تکیده، این استخوانهایی که سخت و استوار، ستون به سقف وطن زدهاند، چه آتشی بر جان ما زده است. و این روزها، اگر برای تو زجر اندر زجر اندر زجرند، برای ما استیصالند. انبوه اندوهند. حس بیکسی و رهاشدگیاند. تلخی انتظارند. خالی بودناند. بیبرادریاند.
برادر جان نمیدانی چه دلتنگم. برای تو که کوهکَنی را پیشهی خود ساختهای. که تیشه زدن بر کوه یخ را به جان خریده ای. که به امید آوایی در دوردستها بر جان خویش زخمه میزنی. که میدانی غیرممکنها ممکن خواهد شد . که بر سر میثاق خویش با یاران ماندهای. که میگویی همچنان خواهی ماند. همچنان خواهی راند.
اما من قلم بر کاغذ نمیرانم که از قهرمانیهایت بنویسم. نه. شرارهای که هرروز در چشمانت شعلهورتر میشود یا لبخند فاتحانهات هنگام انجام غیرممکنها یا امید به شکلگیری کوشش جمعی یا متانت و آزادگی در محبس هم، بهانهی این نوشتن نیست.
برادر جان نمیدانی که وقتی این تن تکیده ، این جان رنجور و این نگاه استوار را میبینم، نه به تو، که خودخواهانه به خویش میاندیشم. به شرمی که در جانم نشسته. به روحی که خسته و عاصی سر بر قفس میکوبد. به ناشکیبایی به وقتِ دلشکستگی. و آن زمان است که تصویر تو مرا و ما را به آرامش و ایستادگی دعوت میکند. با لبخند. با نگاهی آتشین. با تنی خسته. با آوایی که از دوردستها شنیدهای و اکنون میخواهی ما را هم به شنیدنش دعوت کنی: ما زنده از آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست…
اما برادر جان نمیدانی دیدن تصویر تو، شنیدن از زجرت و آگاهی از عزمت برای ادامه مسیر، چه آتشی به جان ما میزند و آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست…ببین برادر. انگار سقف آسمان هم چنان بلند و چندان دستنیافتنی شده که قرار نیست دستی از غیب برون آید و برسینهی نامحرمان بکوبد.
ما…در محاصره نامحرمان…در سراپردهی محنت نشستهایم و روزها را میشماریم. راستی امروز چندمین قرن از نبودنِ ماست؟ زیرا دانستهایم نبودن از آن ماست و تو همیشه بودهای. همین دوروبرها. خندان. مصمم. با بالهایی که جای چیدنشان بر روی کتفت بر آنها گواهی میدهد.با استخوانهایی که ستون به سقف وطن زدهاند. وبا اخگری در چشم که همچون آتش طور، وادی ایمن را نشانمان میدهند.
و ما…سرگردان…زخمی….گرفتار در محبس زجر و استیصال…در گذرگاهِ تنگِ عافیت…در مقابل دریچههای بستهی آسمان… به دنبال غزالان رعنایی میگردیم که با باد صبا رفتند و صدایی که گویی در گنبد دِماغ خویشتنمان پژواک مییابد و در جهانی که انگار با ما قهر است، گم میشود.
این ماییم برادر جان. با دلی که دو نیم شده است. چشم به محبسها و یاران دربند دوختهایم و هربار که عکسی از آنها میبینیم، ناتوان از سوزاندنِ تصویر، به سوختن تن میدهیم که اینبار به مدد بازیِ چرخ و نیرنگ گردون، عکسها ما را میسوزانند.
این ماییم برادر جان. از آنرو که فراوانیم، در یک قاب و یک فریم نمیگنجیم. اما هستیم. و خوب نگاه کن… جای تو آن بالا، بین ایستادهها، خالیست.
برادر جان،چمن لالههای ما پر است از شهیدان خونین کفن. و اگر در مذهبِ اربابِ قدرت و ثروت و جهالت، خون عاشق مباح است…اگر سجادههای صلاح و تقوا از خونِ سالکان حقیقت رنگین است… اگر آب حَیوان تیره گون شده و خضر فرخپی نمیآید….اگر زاهدانِ خلوتنشین، آفتِ نوگلانِ وطن شدهاند….اگر این شرح بینهایت، حرفیست از هزاران… بزرگا! مردا! جای تو آن بالا بین قدبلندها و ایستادهها خالیست. منتظرت میمانیم. تا برگردی. با همان لباس سبز. همان موهایی که به یک طرف شانه کردهای. و اینبار بدون عینک آفتابی. زیرا که ما… همهی ما، تشنهی نوریم. و به وقت طلوع خورشید، همه، در یک قاب، دست در دست هم، با مهر و دوستی، به روزگاران تلخ میخندیم و بر زخم تن یاران مرهم میگذاریم.
خورشید سلیمانی : ستونی برای سقف فرو ریختهی وطن (برای فرهاد میثمی)
- نویسنده : خورشید سلیمانی
- 180 بازدید