چه بسیار ایرانیان فرهیختهای که سالهاست دور از وطن درگذشتهاند و این بخت را نداشتند که کالبد خود را در آغوش میهن اندازند و از سر ناچاری به قطعهای خاک از ولایت غربت رضایت دادهاند و البته سال تا سال رهگذری ایرانی بر گورشان گذری نمیکند تا به سکوتی، نمِ اشکی یا فاتحهای مهمانشان کند. صادق هدایت، محمدعلی جمالزاده، بزرگ علوی، غلامحسین ساعدی، رضا براهنی، عباس معروفی، ازجمله نویسندگانی هستند که اگرچه با فرهنگ و ادبیات ایرانی پیوندی ناگسستنی دارند، اما در زمان حیات در وطن خود غریب بودند و مرگ هم پایانبخش این غربت نبود. برخی خود نخواستند و برای برخی نیز ممکن نبود که جسم بیجانشان در خاک وطن آرام گیرد و البته در جهانبینی بسیاری از آنان نیز این موضوع اهمیتی نداشته است که کجا در خاک شوند؟ و آیا اصلا در خاک شوند؟ و یا در هیئت مشتی خاکستر در مسیر آب و باد روان باشند؟
در این میانه گویی چیزی مغفول مانده است و آن انتظاری است که مخاطبان ایرانی حتی پس از مرگ نویسنده محبوبشان از او دارند. و آن، اینکه سنگی برگوری باشد تا گاه گرد آن جمع شوند و بوی نویسندهی محبوب خود را از آن بجویند.
اما جدای از این موضوع، نظر خود هنرمند دربارهی مدفن و مقبرهاش، خود حاوی پیامی است برای زندگان، آیندگان و تاریخ. گویی آخرین تیر در چلهی او و آخرین کلمهاش بر سر زبان است تا چیزی را بگوید؛ پیامی جاودانه که قرار است بر سنگ سخت روزگار حک شود. همان انگیزهای که برخی را وامیدارد تا کتبی یا شفاهی وصیت کنند که کجا به دامن خاک برگردند.
مهدی اخوانثالث با آنکه عمر چندانی نکرده بود، و براساس مدت معمول طول عمر آدمی، فاصله دوری با مرگ داشت، اما آنقدر برایش مهم بود که بسیار زودتر از موعد معمول وصیت کند: «من که مُردم، اگر شد، مرا پیش پای فردوسی به خاک بسپارید.» تا به آیندگان پیام دهد که چه اندازه کار فردوسی را در پاسداشت زبان فارسی و مفهوم بزرگی تحت عنوان «ایران» برایش مهم است؛ همان موضعی که محمدرضا شجریان نیز در این زمینه گرفت تا علیرغم آنکه به دلیل ماهیت اشعار فردوسی هیچگاه نتوانست آن را به آواز درآورد، نشان دهد که «بدهکار» فردوسی بوده است. او گفته بود: «فردوسی زبان ما را نجات داده است. او زبان و هویت ما را حفظ کرد و همهی ما به آن مرد بزرگ بدهکاریم.»
شاملو در زمان حیاتش به دعوتهای بسیاری برای زندگی در خارج از ایران، پاسخ منفی داده و گفته بود که چراغش در این خانه میسوزد و آنقدر بر این موضع ایستاد تا نشان دهد که میخواهد چراغش نیز در همین خانه خاموش شود.
همین چند روز پیش «گلپا» خوانندهی باسابقهی موسیقی سنتی که در گذشت، وصیتی دربارهی محل دفنش داشت که البته به لحاظ قانونی ممکن نشد. او با وجود بیش از چهار دهه سکوت و غیبت از صحنهی موسیقی کشور، ترجیح داد که در ایران بماند؛ وصیت کرده بود که در گورستان ظهیرالدوله در کنار قبر استادش مرتضیخان محجوبی دفن شود، اما اجازهی این کار داده نشد. اما آنچه که در این کُنش مستتر است، همین است که او ترجیح داد در خاک «ایران» دفن شود، به بهای گزاف چهار دهه سکوت.
اینک که پیکر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، نویسنده و پژوهشگر ادبیات و تاریخ ایران، پس از حدود ۱۹ ماه امانت در خاک عاریهایِ کانادا به ایران بازگشته و قرار است در شهر نیشابور دفن شود، این رویداد حاوی نشانههایی است که برای ایرانیان جالب توجه است. او وصیت کرده بود جسمش را در «ایران» به خاک ببرند، با آنکه میدانست که بهامانتگذاشتن کالبدش در کشور کانادا ممکن است سالها طول بکشد، اما مُصر بود که استخوانهایش به ایران بازگردند. او زادهی ندوشن در استان یزد بود، اما بیش از هشت دهه حضور در عرصهی فرهنگ ایران، از او ایرانیمردی ساخته بود که مرزهای جغرافیایی و قومیتی برایش رنگی نداشت و آنچه مهم بود مرزهای ایران فرهنگی بود؛ همان که بخش بزرگی از آن بیرون از مرزهای جغرافیایی افتاده است. با این همه او در انتخاب دقیقتر مدفن خود «نیشابور» را برگزید؛ سرزمینی که بارها عشق خود را به تاریخ آن و البته دردانهاش «خیام» ابراز کرده بود؛ انتخابی هوشمندانه که به تعبیر همسر فرهیختهاش خانم شیرین بیانی، به انگیزه نزدیکی به مدفن سه قلهی شعر فارسی، خیام، عطار و فردوسی انجام گرفته بود.
کسی چه میداند، شاید وقتی دو دهه پیش در مقالهای گور خیام را اینگونه تصویر کرده بود، تصمیمش را گرفته بود. گویی غمزههای نیشابور چشمش را گرفته بود؛ آنجا که نوشته بود: «نظامی عروضی در کتاب معروف خود، «چهارمقاله»، اشاره دارد که در آخر عمر خیام او را دیده، ملاقاتی با او در بلخ داشته است، در یک مجلس، که حکایت خیلی شیرینی در این باره نقل میکند و میگوید که ما در مجلس «عشرت» نشسته بودیم، در بلخ، و حجتالحق حکیم ابوالفتح عمر خیام در مجلس بود و او گفت که بعد از مردن، گور من در جایی خواهد بود که هر بهار طبیعت بر آن گلافشانی کند، یعنی گل بریزد بر گور من؛ و آنگاه که پس از سالها نظامی میرود و دیدار میکند از مقبرهی خیام در نیشابور، مینویسد که: من رفتم و همین را دیدم. بهار بود و مقدار زیادی گل و شکوفه از بالا ریخته شده بود بر خاک، و آنگاه میگوید که او چه مرد روشنبینی بود که پیشبینیِ گور خود را کرده بود.»