اندیشیدن به پایان زندگی در شعر شاعران معاصر به صورتهای مختلف جلوهگر شده است؛ برخی پیشاپیش برای سنگ مزار خود شعر سرودهاند، مانند پروین اعتصامی:
این که خاک سیهاش بالین است
ختر چرخ ادب پروین است
یا رهی معیّری:
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا شاعری غمناک خفتهست
«رهی» در سینهی این خاک خفته است
(سایهی عمر: ۲۲۳)
برخی نیز پایان زندگی خود را پیشبینی کردهاند، مانند فروغ فرخزاد:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
…
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه… شاید عاشقانم نیمهشب
گل به روی گور نمناکم نهند
البته او برخلاف دو شاعر پیشین، امیدی به سنگ مزار خود ندارد:
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
(دیوان فروغ: ۲۸۴)
و شاعر دیگری، بدون آنکه در اندیشهی شعری برای سنگ مزاری باشد، سالها خفتن در زیر آن سنگ را تحملپذیر نمیداند و آرزو دارد همچون باران جاری شود:
چون بمیرم، (ای نمیدانم که؟) باران کن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا
خوش ندارم زیر سنگی جاودان خفتن خموش
هرچه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا
(شفیعی کدکنی)
دکتر اسلامی ندوشن در سفینهی رباعیاتِ خود با نام «بهار در پاییز»، ۱۵ رباعی ذیل عنوان «بدرودنامه» دارد که به نوعی اندیشیدن به پایان زندگی را تداعی میکند. در رباعی اول او چهرهی پیریِ خود را در آیینه مینگرد و این نگریستن را همچون صدای جرس کاروان شعر حافظ میداند که «هر دم / فریاد برمیدارد که: بربندید محملها» و به تعبیر دکتر اسلامی: «گوید به سفر کرده که این دور بس است». آیینه در خطابهی بدرود شاملو با عنوان «در آستانه» نیز ظاهر شده است؛ اما در آنجا راوی، آثار پیری را که به منزلهی صدای جرس کاروان است، در آیینه نمیبیند، بلکه خود را همچون کسی که عزم سفر دارد، آراسته میسازد تا به خیل سفرکردگانِ سرای دیگر بپیوندد:
آیینهای نیک پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از در آمدن
در خود نظری کنی.
(در آستانه: ۱۸)
فروغ نیز خود را همچون آیینهای میبیند که اگر زندگی به آن بنگرد، سرشار از نگاه زندگیبخش میشود و اگر مرگ به آن بنگرد، سیاهی و غبار آن را میپوشاند:
آه… ای زندگی! من آینهام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینهام سیاه شود
(دیوان: ۲۸۶)
دکتر اسلامی در رباعیِ سوم، وزش باد در موهای سپید را همچون لرزیدن بید در برابر باد خزان میبیند و قصد عبرتگرفتن از آن را دارد: «بگذشت بهار و مهرگان گشت پدید / اکنون که درخت عمر چون بید لرزید/ باری بشنو نصیحتی از موی سپید» امّا شاعر دیگر معاصر (فریدون توللی) موی سپید را همچون پرچم سفید تسلیم میداند که جنگاوران شکستخورده آن را در برابر دشمن غلبهیافته برمیافرازند؛ دشمنی که نامش مرگ است:
موی سپید پرچم تسلیم برکشید
دیدار مرگ تیر ستیز از کمان گرفت
در رباعیِ نهم، دکتر اسلامی ندوشن، مرگ را لازمهی طبیعت میداند، همانگونه که سپهری نیز گفته است: «زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ / و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.» (منظومهی «صدای پای آب»)
از مرگ خطا مبین که گر مرگ نبود
بر شاخِ درختِ عمر یک برگ نبود
نه صولتِ حُسن بود و نه دولت عشق
آرایش باغ را زیب گلبرگ نبود
و در رباعی دیگر، مرگ بهنگام را «نغز و دلارام» میداند و در رباعی ۱۱ تأکید میکند که:
«هم خوبتر از مرگ نیامد به وجود»
آشتی با مرگ، اندیشهای است که در شعر سهراب سپهری هم ظاهر شده است:
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونهی یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاریست.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شبِ دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجرهی «سرخـگلو» میخواند.
مرگ مسئول قشنگیِ پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است.
(هشت کتاب: ۷ـ۲۹۶)
و این اندیشهی آشتی با مرگ با یادآوری «روز بدرود»، آشناتر و سازگارتر میشود: «زودا باشد که روز بدرود رسد»، اما چگونه میتوان با این اندیشهی هراسناک که جان انسانها را همواره در اضطراب «رفتن» نگاه میدارد پیوند آشتی برقرار کرد، پس شاعر به خود امیدواری میدهد:
گر عشق به زلف زندگی آمیزد
زان است که مرگ از میان برخیزد
امیدواریِ دیگر او به زندهماندن پس از مرگ است. او این زندهماندن را در زندهماندن «یاد» میداند:
او زنده به «یاد» است که خاکستر یاد
بر باد نمیرود که هستی این است و خود را به پایانیافتنِ سفر زندگی دلداری میدهد:
پایان سفر چرا نه دلخواه کس است
چون زنده به «یاد» این دل پر هوس است
یا: «چون عمر بشد، کنون به “یاد”م» زنده
اما آیا «یاد» زنده خواهد ماند و از یادِ روزگار نخواهد رفت؟
جز یاد چیز دیگر مانَد در این جهان؟
یا یاد نیز میرود از یادِ روزگار؟
(گلچین گیلانی)
اما دکتر اسلامی امیدواری دیگری در خود مییابد و آن اینکه آیا سهم خود را در زندگی ادا کرده است؟ یا به قول شاملو: «دشواریِ وظیفه را به جا آورده است؟» پس میگوید: «چه بودهایم؟ چهگونهایم؟ و به کجا میرویم؟ آیا حق زندگی را ادا کردهایم یا نه؟ حرف در این است. آنچه مهم است آن است که در آخر منزل از خود شرمنده نباشیم و بتوانیم به خود بگوییم: هرچه از دستم برمیآمد کردم، پیمانهی خود را پر کردم… رسیدن یا نرسیدن مهم نیست، همان پوییدن مهم است.» (ص۲)
و با خرسندی به زندگیای که پشت سر گذاشته مینگرد: «زندگی ماهیتی بهتر از آنچه هم اکنون دارد نمیتوانست داشته باشد. با همهی شکوههایی که شاعران و فیلسوفان داشتهاند و هزاران عیب بر آن گرفتهاند، اما اگر به دست خود آنان میدادند که آن را بسازند، بهتر از وضع کنونیاش از کار درنمیآمد.» (ص۳)
و این همان اندیشهای است که در خطابهی بدرود شاملو نیز دیده میشود:
دالان تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فرا پشت مینگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
امّا یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منّت پذیرم و حقگزارم»
(در آستانه: ۲۴)
و سرانجام با تأمل در گذشته به این نتیجه میرسد که توفیق کنونیِ او در «زندهیاد»بودن به سبب عمر عزیزی است که در راه آن صرف کرده است:
گر میوهای از باغ زمان بگرفتم
تا ظن نبری که رایگان بگرفتم
یک عمر عزیز در ازایش دادم
این دادم و آن جان جهان بگرفتم
شاملو در آستانهی رفتن، خود را رقصان و شادمانه و شاکر یافته بود:
بدرود
بدرود
(چنین گوید بامداد شاعر)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر
(ص۲۰)
و افزوده بود:
رخصت زیستن را
دستبسته، دهانبسته
گذشتم
دست و دهان بسته
گذشتیم
(ص۲۳ )
و دکتر اسلامی وداعنامهی خود را اینچنین به پایان برده است:
دستی به طلب فرا داشتیم و رفتیم
خطی به هوس نگاشتیم و رفتیم
هِشتیم هر آنچه داشتیم و رفتیم
سر بر سر هم گذاشتیم و رفتیم