چه موجهای زرّینی!
به جان آمدهام کران گندمزار
درآمیزِ رؤیام
چه بودِ گسترشداری دارد نبودِ تو
هر نمیدانمی نمیدانم نیست بهسان این لَختِ حزین لاهیجی که میفرماید
نمیدانم به محفل این چه شمعیست
که جانِ قدسیان پروانهی اوست
او میدانست و من میدانم گرچه میدانمهایمان بسا دوگونه باشند برایم محفل ایران است و شمع یکایک این فرمندان که خامه و نامهشان وقف ایران شد خود سوختند و روشنی افروختند رهسپاران جادهی فنا که به بقا میرسند
و نُدوشن که اینجایی بود و خامه و نامهاش از اینجا و برای اینجا و به اینجا بود حتی هنگامی فراگردِ کانونِ فرهنگ و تمدن پروانهسان میچرخید ایرانی بود ایرانییی آگاه که به سفرهای زنجیرهای میرود و این به روُیه است در تویه از شکسپیر کلمه را میشناسد و میرود به تولستوی میرسد و سیلانِ گفت را درمییابد و میفرماید «با تنها کسی که توانستم تولستوی را مقایسه کنم مولوی است در نزد هر دوی آنها کلمه مانند سیل جاری میشود»
ندوشن خویشاوند اینهاست بودلر نهرو فردوسی الیوت مولوی حافظ و هدایت و از همهی اینها میآموزد تا آموزشهایش را بر ما بتاباند
چشمگیر است که میفرماید «در میان معاصرانِ ایران من از هدایت بیش از هر کس دیگر چیز آموختهام»
مرد این وادی بود و جان قدسیانش ایران او را بر شانه و بر دوش گرفته میآورد تا در آغوش مادر زبانیِ خود عطار جای گیرد و نگاهِ سپاسمندان بپذیرد
اگرچه در گذرِ باد لاله خاموش است
گمان مدار که آن روشنا فراموش است