با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در زمانی که در لباس افسری وظیفه دانشجوی فوق لیسانس حقوق بودم و او استاد حقوق اساسی تطبیقی ما بود، آشنا شدم. این آشنایی در طی سالیان که مأموریتهای خارج از کشور آن را منقطع میکرد، به دوستی و الفتی پایدار انجامید. پس از دوران انقلاب جمعی از سفیران فرهیخته که بازنشسته شده بودند، محفلی مستمر با دیدارهای ماهانه برپا داشتند که دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن را نیز ـ که همدوره دانشگاهی اغلب آنان بود ـ به حرمت دوستی ایام دانشگاه شمع محفل خود کرده بودند. بخت با من یار بود که در دوران خدمت اداری با اغلب اعضای آن گروه فرهیخته و ارزشمند که همکاران و رؤسای پیشین من بودند، از نزدیک آشنا شده بودم. اما این دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن بود که حضور مرا در آن جمع توصیه کرد و در کنار دکتر مهدی بشارت که در بازگشت از بغداد سردبیر مجلهی «اطلاعات سیاسی و اقتصادی» بود، جوانترین اعضای آن گروه بودم. حضور در چنان محفلی بر ارادت و الفت من نسب به آن استاد ارجمند افزود.
چندین سال پیش در تجسمی شاید شاعرانه از پدیدآمدن چنین استادی از روستایی دور در حاشیه کویر، او را همچون تکدرختی در بیابان یافتم. شاید از نام کتابی به همین عنوان از او یا درباره او الهام گرفته بودم. در آن یادداشت نوشتم:
«گاه در دشت و بیابانی، گاه بر تپهای یا کوهی عریان و خشک، تکدرختی میبینی که حیرت میکنی، که اگر این دشت و آن کوه درختپرور است، چگونه است که جز این تکدرخت در آن پهنه نپرورانیده، و اگر درختپرور نیست، راز آن تکدرخت در چیست؟ گویی فرهنگ و ادب ایرانزمین نیز چنین است. ناگهان از کنجی دور تکنوای حنظله بادغیسی به گوش میرسد که نوزاییِ زبان فارسی را نوید میدهد، سپس جداجدا، تکدرختها جان میگیرند و پدیدار میشوند؛ خواه در شعر و ادب، خواه در فلسفه و ریاضیات و علوم و هیئت. رودکی سمرقندی، ابن سینا، ابوریحان بیرونی، فردوسی توسی، ابونصر فارابی، خیام نیشابوری، خوارزمی، جلالالدین بلخی، نظامی گنجوی، مسعودی، ابوالفضل بیهقی، سعدی، خواجوی کرمانی، عبید زاکانی و حافظ شیرازی، … گویی بادغیس و سمرقند و بخارا و فرغانه و توس و بلخ و گنجه و بیهق و فاریاب و زاکان و حتی شیراز همچون مکاتب فلسفی معاصر (فرانکفورت و شیکاگو و پاریس) محافل دانشگاهی آنچنانی و پژوهشکدههای ویژهای داشتهاند که اینان فرآوردههایشان بوده باشند. چنین نبوده است، آن مکانها در شمار دشتهای خشک و نیمهخشک و سراهای ساده و گلین بودهاند که این تکدرختها در آنها روییده و بالیدهاند و به جای اینکه شهرت از شهر و دیار خود برده باشند، شهر و دیارشان را شهرت بخشیدهاند. شاید بتوان گفت آنان از تبار همان دهقانمداری اصیلی باشند که فردوسی صریحاً خود را در آن شمار میداند. دهقانان، نه به معنای امروزی روستایی و کشاورز ساده، در واقع تجلّیِ اشرافیت فرهنگی جامعه ایرانی بودهاند که میراث این فرهنگ را از نسلی تحویل گرفته، بار آن را به دوش کشیده و سنگینتر از گذشته به نسل دیگر منتقل کردهاند. دهقان نه قدرتمند است و نه بازرگان، اما به قول امروزیها، ریشه در خاک دارد.»
اکنون نیز او در نظرم همان تکدرخت کویر است. اما از وقتی که با عشق به فردوسی کتاب «سرو سایهفکن» را نوشت، آن تکدرخت برایم به صورت یک سرو سایهافکن بوده است!
اکنون که به درخواست خودش پیکر او به خاک نیشابور و در جوار عطار سپرده میشود، با نگاهی به سوی گسترهی کویر پاییندست، سرو ۵۰۰ ساله، تکدرختِ کاشمر را میبینم. تکدرخت اما با سایهای گسترده بر ادبیات فارسی؛ زبانی که به آن عشق میورزید و فردوسی را به دلیل پرچمداریِ همین زبان که وحدتبخش ایران بوده است میستود.
نُدوشن زادگاه و روستایش را چنان که در [کتاب] «روزها» آورده است، بسیار دوست میداشت و خانهی پدری خود را به خانهی فرهنگ آن دیار کوچک اختصاص داد که مردانی بزرگ پرورانده است، اما وطن بزرگ او ایران بود که زبان فارسی را مدیون خراسان است. شاعر بود که در جوانی بسیار هم موفق بود اما نخواست ادامه دهد، اما در پایان مجموعه رباعیاتش را منتشر کرد که همسایگی با عطار را بر سر راه توس معنادار میکند!
وطنپرستی اخلاقمدار بود، با این اعتقاد انسانی که «ما نه میتوانیم خود را انسان برتر بدانیم و نه انسان فروتر و نه از مردم دنیا جدا هستیم.» باید به همینی که هستیم افتخار کنیم. در دیدارهای اواخر حضورش در ایران که راهرفتن قدری برایش دشوار شده بود، در مسیر پیادهی رفت و برگشت قدری به من تکیه میکرد، اما نمیدانم چرا به دست گرفتن عصا را خوش نمیداشت. خواهان رفتن و ماندن نبود، اما بیماری امانش نداد.
روزی از او پرسیدم: «این نوشتن آرام و روان را چگونه برگزیدید؟» گفت: نمیدانم، اما شاید کوشیدم ساده و درست صحبت کنم، که گفتار روان آسانتر از نوشتن است. سپس همانطور که میگفتم نوشتم. درس بزرگی که نیازی به الگو و تقلید هم ندارد!