چشمانش پر از حرف بود و دنبال امید می گشت ، اما جز نا امیدی چیزی عایدش نشد. بیشتر نگاهش کردم سردر گم بود و بی هدف . شاید کمی به آغوش نیاز داش ت برای گفتن غمی که در عمق چشمانش همچون نوری در تاریکی سوسو میزد. لب به سخن گشود اما بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود اجازه نداد تا حرفش را تمام کند و نیمه تمام رهایش کرد . به زمین خیره شد چند قطره اشک از چشمانش به زمین فرود امد . آهی کشید و دوباره شروع کرد …از خانه ای گفت که برایش جهنم شده ب ود . از دخترانش .. دخترانی که وجود مادر را نادیده می گرفتند و دوری میکردند مادری که سال ها دراغوششان گرفته و گرمای وجودش برتن سرد و یخ زده شان تابیده است. او را مجبور کرده بودند در خانه ، گان بپوشد و دستکش در دستانش داشته باشد . انگار یا دشان رفته بود همان دستان سال ها به آنها غذا داده است دست انها را گرفته و بود و از پستی و بلندی ها عبورشان داده بود . مادر اشک می ریخت و با همان لحن غم انگیزش از حسرت ها و خواسته هایش می گفت … خسته از این زندگی . خسته از سال ها کار کردن در خانه دیگران . خسته از زمان هایی که باید تمام طعنه ها را به جان بخرد و درخواست کند تا یک نفر اجازه بدهد در خانه اش دوش بگیرد و لباس های روی هم انباشته شده را بشوید .
دوست داشت به دخترانش بفهماند که این ویروس به معنای محدود کردن نیست . به معنای دوری کردن نیست. دست دادن و در آغوش گرفتن به معنای انتقال نیست. غذا خوردن در ظرف های مشترک نیز باعث انتقال نمیشود . حتی دوش گرفتن در حمام خانه و شستن لباس هایش….
اما گویی فرزندان صدای مادر را نمی شنوند . انگار در افکار خودشان غرق شده اند و به مادر که همچون شمعی در حال آ ب شدن است توجهی ندارند ..
چه خوب است که یاد بگیریم آدم ها را فارغ از هر نقشی به عنوان یک انسان بدانیم و به انها احترام بگذاریم و مورد محبت قرار دهیم . شاید فردایی ویروس گریبان گیر ما شد و ما نیاز به محبت و درک کردن داشته باشیم…