فر ّ ه ایزدی در شاهنامه به چه معن ی است؟
فر ّ ه ایزدی که گاهی به نام های دیگر مانند فره کیانی هم خوانده می شود مورد نظر ما در این گفتار است.
همان طور که در برنامه های قبلی هم گفته شد ه در این سلسله نوشتار ها فرصت پرداختن زیاد به مسا ئ ل مورد بحث نیست . اما آن سرفصل و اصل مطلب گفته می شود و پاسخ درست هر نکته ای داده می شود . آن گاه اگر کسی خواست خود می تواند در این باره بیشتر مطالعه کند به خص وص که در کتاب ها توضیح داده ایم. ب ا ژرف نگری در ابیات مربوط به شاهنامه معلوم می شود که منظور از فر ّ ه ایزدی « همانا مقبولیت عمومی حکومت و مشروعیت آن » است.
برخی به این معنا نزدیک شده اند و برای مثال گفته اند : منظور از فر ّ ه ایزدی لطف خداوندی نسبت به شخص است که ح الا همین تعریف هم در باور ایرانی با آنچه که ما از فره ایزدی به عنوان مقبولیت عمومی و مشروعیت می گوییم به گونه ای هماهنگ و نزدیک است. زیرا لطف خدا و هنجار هستی تنها شامل حال حاکمی می شود که بر اساس خواست خود آن مردم بر آنها شاهی و حکمرانی نماید.
بر اساس این تعریف هر کجا که پادشاه یا حاکم مقبولیت مردمی خود را از دست می داد ، یعنی دیکتاتوری و خودرأیی پیشه می کرد، فرّه ایزدی از او می گسست . نمونه ی بارز آن برای مثال زدن در این قضیه جمشید شاه پیشدادی است.
جمشید پادشاه خوبی بود و مورد قبول همگان بود، تا اینکه دیکتاتوری و به بیان شاهنامه «منیّت» در پیش گرفت. بزرگان کشور که افراد سالخورده و با تجربه و موبد بودند را جمع می کند و می گوید مگر نه این است که هر چه دارید از برکت وجود من و مدیریت عالی من است؟ در واقع من باعث و صاحب و خداوندگار همه ی این چیزها هستم؛ پس باید همه مرا کرنش کنی د و مرا همه کاره و خداوند امکانات بدانید . آن بزرگان هم از ترس ماموران سرکوب او، سر را به زیر انداخته و جرأت نمی کن ند ک ه در حرف او چند و چون کنند. تا این حرف را می زند و این استبداد را در پیش می گیرد، یعنی خلاف خواست آن بزرگان که در واقع موبدان یعنی اندیشه ورزان و دانشمندان و اعضای انجمن نماینده ی ملت هستند، می خواهد حکومت کند، آن هم از نوع مستبدانه! طب یعتاً مقبولیت و مشروعیت او از بین می رود و به زبان شاهنامه «فرّه ی ایزدی» از وی می گسلد:
منی» کرد، آن شاه یزدان شناس چنین گفت، با سالخورده مهان هنر در جهان، از من آمد پدید جهان را، به خوبی من آراستم خورو خواب و آرام تان از من است بزرگی و دیهیم و شاهی مراست شما را زمن، هوش و جان در تن است گرایدون که دانید، من کردم این همه موبدان، سرفکنده نگون چون این گفته شد، فر یزدان از اوی |
ز یزدان بپیچید و شد نا سپاس… که جز خویشتن را، ندانم جهان چو من نامور، تخت شاهی ندید چنان گشت گیتی، که من خواستم همه پوشش و کام تان از من است که گوید که جز من، کسی پادشاست… به من نگرود هر که « اهریمن» است مرا خواند باید، جهان آفرین چرا کس نیارست گفتن، نه چون گسست و جهان، شد پر از گفتگوی |