این روزها بحث تخریب بافت تاریخی شیراز در قالب مطالبهی جمعی، دوباره رخ نموده و حتی کارزاری برای ثبت ملی آن به راه افتاده که لینک امضای آن در همین کانال هم موجود است. خبرها از چپ و راست میآیند و خنجر به دلمان میزنند. آنها که کلنگ به دست، در پشت لودرها و بولدوزرها سنگربندی کردهاند، انگار از هیچ چیز باکی ندارند. دلیل و بهانهشان هم طرحی به نام گسترش حرم شاهچراغ است تا به گفتهی آن فرد، برای ظهور امام زمان و پذیرایی از سیل جمعیت آماده باشد.
اکنون معلوممان شده که آقایان نظام، قرار گذاشتهاند که ۳۶۰ هکتار از بافت تاریخی شهر شیراز را خراب کنند اما اصطلاحا “چو” انداختهاند که فقط ۵۷ هکتار را تخریب خواهند کرد. از آن سو، نمایندهی اداره راه، خطاب به مردمی که در مقابل تخریب خانههای زیبای تاریخی مقاومت کردهاند، فرموده اگر تخلیه نکنید، خانه را روی سرتان خراب میکنیم. تو گویی او نایب دست به کمر شهرداری است و مردم، دستفروشانی که موظفند به او پول بدهند.
صرف نظر از این که در مورد مکانهایی که در زمرهی میراث فرهنگی و ملی ما قرار دارند، آقایان باید برای یک وجبش هم پاسخگو باشند، وقت طرح این پرسش است که این گسترش و این تخریب، به چه علت و با چه توجیهی صورت میگیرد؟ اصلا بهای آن چیست؟ فرموده بودید قصدتان تبدیل کردن شیراز به بزرگترین شهر زیارتی خاورمیانه است. نکند میخواهید از مشهد و مکه و مدینه سبقت بگیرید؟ مسابقه گذاشتهاید؟ با چه کسی؟
حالا دلخورید که چرا مردم پایکوبان و دستافشان نشانههای هویت جمعی خود را تقدیمتان نمیکنند؟ چرا به معماری منحصر به فرد این قسمت از تاریخ دلبستهاند؟ چرا همصدا شدهاند که به شما نه بگویند؟
میخواستم بپرسم طراح این طرح مشعشع کیست که خبر رسید آن کسی که ناگهان پرده برانداخته و برای رسیدن به جاهطلبیهایش با همه درساخته، عضو ارشدِ خانوادهای پُر اما و اگر است: محمدرضا رضازاده، همسر انسیه خزعلی و پدر آقا حمید معروف به فیلترشکن فروش. این که چگونه این خانوادهی خوشبخت، برای پیمودن پلههای ترقی، سر از پا نمیشناسند، یک بخش ماجراست. اما این که در این مسیر، از دلِ ریش مردم و تنِ مجروحِ ایران مایه میگذارند و به سنتهای دینی و دینداران سنتی پشت کرده و تئاتری به اسم بینالحرمین را کارگردانی میکنند، بخش اصلی و در حقیقت، پشت صحنهی نمایش است. نمایشی که به مدد رسانههای منتقد و دلسوزانِ ایران، همه به تماشای آن نشسته ایم.
حالا ما ماندهایم و دلشورهای جدید برای به خطر افتادن میراث ملموسمان. آن هم در کجا؟ شیراز و وضع بیمثالش که آقایان نظام میخواهند طومارِ همایونطالعش را درهم بپیچند. اما وقتی به مشاهدات عینیمان رجوع میکنیم، میبینیم که هیچ تپهای از دستبرد اینان درامان نمانده است. چه سود از برگزاری سی و چندمین نمایشگاه ملی گردشگری؟ از کدام گردشگری سخن میگویید؟ در بخش توریسم خارجی که تکلیف همه اظهر منالشمس است. در بخش داخلی هم واویلایی است که آن سرش ناپیداست.
همین دیروز، در سفر به مشهد، مشتاقانه و با پرسوجوی فراوان به دیدار و زیارت مزار امام محمد غزالی شتافتم. اما آنچه دیدم، باورکردنی نبود. کُپهای خاک. بی نام. بی ساختمان یا گنبد و بقعه. در گزند باد و باران و آفتاب. خرابهای تمامعیار و ناشایست. بی پناه، گمنام، دورافتاده. اما آقایان در تابلویی عریض و طویل، شرح کشف این مزار و اسناد واقعی بودنش را در چشم عاشقان فرهنگ فرومیکردند.
تصمیم گرفتم به دیدن بنای تاریخی و بقعهی خواجه ربیع بروم و دمی را با رنگهای اساطیری سقف و گنبد، کاشیکاری ظریف داخل بنا و خط چشمنواز علیرضا عباسی به ساحت معنویت نزدیکتر شوم و از هنر اصیل ایرانی-اسلامی در عهد شاهعباس و شیخبهایی محظوظ گردم. اما کابلهای زمخت برق که از روی حدیث خوشنویسی شدهی جابربن عبدالله انصاری عبور کرده بود، دلم را لرزاند. پیچها و رولپلاکهایی که دیوار را شکافته بود تا چندین دوربین مدار بسته را روی آن بند کُند…ساعت بزرگ دیجیتال، زشت و ناهمخوان با آنهمه هنر… تابلویی بسیار بزرگ که با میخهای فولادی سیاه روی گچبریهای گلبهی و اُخرایی جاخوش کرده بود…کاشیهای لاجوردی که هنگام این خرابکاریها تَرَک خورده بود و روی آن مُشتی گچ پاشیده بودند…. اینها همه دردناک بود. اما آنچه که جانم را آتش زد، سهپایهای آهنی بود که به عنوان طاقچه بالای دیوار نصب شده بود، برای گذاشتن چیزی که آن چیز حالا وجود نداشت. اما سهپایه، همچون نماد لجاجت، بلاهت و هنرناشناسی دهنکجی میکرد و مرا به ساحت دنیایی بازمیگرداند که در آن، هفت نفر، در مصونیت کامل قضایی،میتوانند چوب حراج به اموال مردم بزنند.