یک
اهلِ تحقیق بود و نیک¬اندیش
بود ایران¬پژوه و یزدان¬کیش
«از شمارِ دو چشم یک تن» رفت
«از شمارِ خرد هزاران بیش»
دو
امروز تنی خسته به دلدار رسید
یک یوسفِ گم¬گشته به بازار رسید
ایران پسرش را که در آغوش گرفت
انگار که سیمرغ به عطار رسید
سه
فرهادِ سخن عاشقِ شیرینِ تو بود
خاکِ وطنت بسترِ تسکینِ تو بود
آن جام «که عقل آفرین می¬زندش»
دیدیم همان «جامِ جهان¬بینِ» تو بود
چهار
از مردمِ دل¬شکسته با ما می¬گفت
از حنجره¬های خسته با ما می¬گفت
در باورِ ما «صفیرِ سیمرغ» شد و
از «پنجره¬های بسته» با ما می¬گفت
پنج
آمدی؛ آبان چه آبانی شده
یوسفی؛ این خاک کنعانی شده
«شهرزادِ قصه¬گو!» در باغِ دل
از فراقت «برگ¬ریزانی» شده
«باغِ سبزِ عشق» را کردی خزان
«روزها» بی تو چه ظلمانی شده
شمعی و «پروانگان جمع آمدند»
دورِ تو از بس که نورانی شده
خاکِ نیشابور شد مأوای تو
یزد هم حالا خراسانی شده