یکی از تعابیر سیاسی که چند سالی است در فضای مناقشات و مباحث نظری ایران زیاد به کار میرود، تعبیر «گلوبالیستها» است. گلوبالیسم معمولاً به معنایی منفی ــ و گاه به شدت منفی ــ به کار میرود و تردیدی در این باره وجود ندارد که هر چه «گلوبالیستها» پشتش باشند، چیز جز شر و ناگواری نیست و مصیبتی از آن برخواهد خاست. اما مفهوم «گلوبالیسم» کاربران بسیار متفاوتی دارد و همین هم آن را عجیب و مبهم کرده: هم راستها ــ به ویژه راست افراطی ــ از آن استفاده میکنند، و هم در ادبیات چپها تعبیر گلوبالیسم به معنایی منفی به کار میرود. هم چپ و هم راست (راست افراطی، راست بنیادگرا، راست هویتطلب، راست قومگرا، راست اولتراناسیونالیست، راست شبهفاشیست) به نیرویی که آن را «گلوبالیست» مینامند میتازند و اصلاً هم مشکلی ندارند که دچار تشابه مفهومی شدهاند ــ یعنی چپ از اینکه با راستها همصدا شده است مشمئز نمیشود و راست هم از اینکه تعبیر چپها در دهانش افتاده منزجر نمیشود.
در این متن میخواهم کمی مفهوم «گلوبالیسم» و «گلوبالیست» را به آن معنایی که مورد نظر چپ و راست است توضیح دهم تا اصلاً مشخص شود صحبت دربارۀ چیست و چه شده است که چپ و راست همنوا شدهاند؟! مگر میشود دو جریان سیاسی که از جهت بنیادهای نظری اینهمه از هم دور و متضادند، اشتراک نظر پیدا کنند؟
اول اینکه باید یادآوری کنم چپ و راست افراطی همیشه نقاط اشتراک داشتهاند. اصلاً بیناد نظریۀ «توتالیتاریسم» بر اینهمانی یا دستکم «همگروه بودن» چپ و راست افراطی استوار است. ایدئولوژیهای چپ و راست افراطی متفاوت است، اما عناصر مشترک در آنها وجود دارد (با اهداف متفاوت یا متضاد) و گاه نتایج عملی آنها نیز، یعنی وقتی ایدئولوژیِ خود را پیاده میکنند، به نظم سیاسی مشابهی تبدیل میشود (باز هم با اهداف متفاوت). مثلاً فاشیسم/نازیسم و کمونیسم هر دو به یک اندازه ضدلیبرال بودند و روی بد بودن کاپیتالیسم هم اتفاق نظر داشتند؛ فقط کمونیسم کلاً مالکیت خصوصی را از میان برمیداشت، اما فاشیسم بخشی از سرمایههای کاپیتالیستی را دولتی ــ سوسیالیستی ــ میکرد و بخشی را با مداخلات گستردۀ دولت (یعنی اولویت دادنِ سیاست بر اقتصاد) زیر فرمان خود درمیآورد. جای این نیست که این بحث را اینجا بیش از این باز کنم و به این بسنده میکنم که کمونیسم و فاشیسم هر دو شورش علیه لیبرالیسم بودند (لیبرالیسم به عنوان جریان اصیل مدرنیته).
پس اینکه چپ و راست جاهایی اتفاق نظر داشته باشند اصلاً چیز جدیدی نیست. در مورد گلوبالیسم هم نوعی از همین اتفاقنظرها پدید آمده و کموبیش حتی همان «اتفاقنظر کلاسیک» بازتولید شده است.
اول برویم سراغ راست افراطی ببینیم از گلوبالیسم چه میفهمد:
درد راست افراطی این است که معتقد است فرایند «جهانی شدن» از دنیا «مرززدایی» میکند. مسئلۀ راست «هویت» است و معتقد است با جهانی شدن ــ یعنی با تن دادن به ارزشهای جهانی و پذیرش شیوههای تولید و زندگی در ابعاد جهانی (و نه ملی، محلی و بومی) ــ هویتشان در نوعی هویت جهانی حل میشود. راستِ هویتطلب ابعاد بومی را مرجع و ساحتِ تعریف زندگی میداند و تن دادن به فرایندهای جهانی را تضعیف این هویت مستقل قلمداد میکنند. آنها فکر میکنند وقتی شیوۀ تولید جهانی شود، واحد اجتماعیشان به قطعهای از پازل تولید جهانی تبدیل شود و تجارت آزاد میان ملتها و کشورها برقرار شود، هم حاکمیتهای ملی که نگهبان هویتهای محلی است تضعیف میشود و هم شباهتهایی ناخواسته از بیرون به اجتماعشان تحمیل میشود. عوامل بیرونی ماهیت درونی را عوض میکند و رفتهرفته همۀ مردم دنیا یکشکل و یکسان میشوند و فرد به جای اینکه به ملت، مردم، قوم و اجتماعش تعلق داشته باشد، «جهانمیهن» میشود؛ یعنی شهروندی میشود در جهانی که زیر فرمان یک اقلیت است ــ نام این اقلیت را چه میگذارد: «گلوبالیستها».
در اینجا شمیم واضحی از بازتولید «تئوریهای توطئۀ جهانی» هم به مشام میرسد. همیشه این ایده که این دنیا یک اتاق فرمان دارد و یک محفل کوچک قصد دارد بر جهان مسلط شود، ایدۀ جذابی بود… در طول عصر جدید خیلیها در این اتاق فرمان خیالی نشستهاند: یسوعیان، فراماسونها، ایلومیناتیها، یهودیان، سیصد خانواده ــ و حالا هم «گلوبالیستها». البته نمیخواهم بگویم همۀ راستهای ضدگلوبالیست به این ورطۀ تئوری توطئه هم افتادهاند، اما این توطئهباوری در میانشان رواج دارد.
اما وقتی صحبت از نقد جهانی شدن و تولید در ابعاد جهانی میشود، یعنی رسیدهایم به «کاپیتالیسمستیزی»؛ و از قضا بخش بزرگی از راستها ــ یعنی راست ضدلیبرال ــ همیشه «کاپیتالیسمستیز» هم بوده است. کاپیتالیسم بلای جان فئودالها شد و قدرتهای سنتی و محافظهکار قدیم از کاپیتالیسم بیزار بودند، زیرا باعث شد «پاپتیهای بیاصلونسبِ» طبقۀ متوسط قدرت بگیرند و در ثروت و جایگاه اجتماعی از اشراف و نجبا بالا بزنند. کاپیتالیسم شیوۀ تولید ثروت را در جامعه عوض کرد؛ دیگر نمیشد با اتکا به دارایی آباء و اجدادی و زراعت سرآمد بود. جامعه صنعتی شد، رعیتها کارگر شدند و ملاکان و نجبا رفتهرفته وضعیتی فسیلی یافتند.
اما وقتی به کاپیتالیسمستیزی میرسیم استادان بحث کسان دیگریاند؛ میدانداران اصلیِ کاپیتالیسمستیزی در میان راستها نبودند (گرچه راست همیشه نظرات ضدکاپیتالیستی داشته است). از اینجا به بعد نوبت به چپهاست تا پرچمداران اصلی باشند؛ علیه همان نیروهایی که راستها به آنها میگویند «گلوبالیستها». نقطۀ همپوشانی چپ و راست در بحث ضدیت با گلوبالیسم نیز همینجاست؛ با این تفاوت که چپ در تعریف خود ریشۀ قضیه را در مفهوم «نئولیبرالیسم» میفهمید ــ و البته راست نیز همینقدر مشتاقانه ضدنئولیبرال شد؛ بدون اینکه به روی خود آورد در حال استفاده از ترمینولوژیِ (اصطلاحشناسیِ) چپ است.
چپ از این جهت با فرایند جهانی شدن ــ یعنی با گلوبالیسم ــ مخالف است که این جهانیشدگی تابع قانون بازار و سرمایه است. در اینجا چپ دغدغۀ ملی ندارد، بلکه با بازار آزاد و کاپیتالیسم جهانی مشکل دارد. چپ نمیخواهد از هویت بومی و ملی حفاظت کند، بلکه ضدیتش با جهانی شدن در امتداد ضدیتش با کاپیتالیسم و بازار آزاد است. البته عجیب اینکه گاهی نتایجی میگیرد که کاملاً راستگرایانه است! شگفتانگیزترین مورد را برای مثال در نظریات متفکر چپ آلمانی، ولفگانگ اشتریک (Wolfgang Streek) میتوانید بیابید. اشتریک که خود یکی از بلندترین صداهای ضدکاپیتالیستی است، کتابی دارد با عنوان «گلوبالیسم و دموکراسی: اقتصاد سیاسی در نئولیبرالیسم متأخر». برای اینکه جایگاه اشتریک را بدانید شاید همین کافی باشد که این کتاب او بسیار مورد ستایش یورگن هابرماس، شاخصترین فیلسوف چپ آلمانی، قرار گرفته است. تا اینجا همهچیز طبیعی به نظر میرسد: یک متفکر چپ با شعار نه به نئولیبرالیسم با بازار آزاد و گلوبالیسم مخالف است… اما قضیه وقتی عجیب میشود که همین آقای اشتریک با همین تفکرات به مخالف با اتحادیۀ اروپا هم میرسد و یکی از خواستههایش از بین رفتن اتحادیۀ اروپاست ــ یعنی ناگهان از یک متفکر چپ، یک ماری لوپنِ راست افراطی درمیآید! (البته هابرماس با این آرزوی اشتریک مخالف است و آن را نوستالژی میداند.) اشتریک با هر گونه کمک کردن به اکراین هم مخالف است؛ در واقع اگر قرار است اتحادیۀ اروپا برود به دَرَک، چرا باید از اکراین دفاع کرد؟
اولریش بِک یکی دیگر از متفکران و جامعهشناسان بزرگی است که باز هم از منظر نقد نئولیبرالیسم مخالف گلوبالیسم است. معروفترین اثر بِک «جامعۀ خطر» است. بِک هم نمونۀ دیگری از متفکرانی است که جهانی شدن به شیوۀ بازار آزاد و «نئولیبرال» را به شدت نقد میکند. تا آنجا که نقدش ضدکاپیتالیستی است چیز عجیبی وجود ندارد، اما اینکه او هم میگوید گلوبالیسم باعث یکسانسازی فرهنگی میشود، نشان میدهد چپ و راست چقدر در این زمینه به هم نزدیک میشوند. بِک میگوید در این مدل جهانی شدن، اولویت با اقتصاد و ملاحظات اقتصادی است و در نتیجه جوامع تکبُعدی میشوند ــ از قضا این حرف هم باب طبع راستهاست؛ زیرا راستها بُعد را امور فرهنگی و بومی میدانند. خلاصه اینکه چپها و راستها در نقد جهانیشدن با شعار نه به «نئولیبرالیسم» و نه به بازار آزاد به همدیگر میرسند.
اما هیولایی که از «گلوبالیسم» ساختهاند چیزی نیست مگر بازار جهانی و تقسیم کار بینالمللی. بازار آزاد هیچ فرهنگ و هویتی را از بین نمیبرد، فقط واحد ثروتسازی و بهروزی را جهانی تعریف میکند و به مردم جهان فرصت میدهد با اتکا به داشتهها، استعدادها، ظرفیتها و تواناییهای خود در این فرایند جهانی سهیم شوند. اگر مردم کره جنوبی و ژاپن دیگر هویت کرهای و ژاپنی خود را از دست دادهاند و از این گلوبالیسم ضررهای هنگفت کردهاند، دیگران هم هویتشان را خواهند باخت و ضرر خواهند کرد ــ از اینجا به بعد را باید به داوری خود افراد سپرد…