گویا این روزها به جز مشکلاتی که هر از گاهی بی دلیل یا با دلیل، موجه یا ناموجه از هر سو متوجه اهالی فرهنگ می شود، باید خبرهایی از جنس مرگ های خودخواسته اعضای خانواده مطبوعات و حوزه فرهنگ را نیز به فهرست این مجموعه منحوس اضافه کنیم.
حتما خبردار شده اید که این بار «مهدی جعفری» از پژوهشگران حوزه مطبوعات با دلی شکسته و «تنها مانده» غریبانه به دیار باقی شتافت. نوشته ای که مهدی نزد خانواده مادری اش به یادگار گذاشته، می گوید که او با مرگی خودخواسته به زندگ اش پایان داد. متاسفانه جامعه سنتی «آبرومندانه» و بنابراین «خودخواسته» از کنار «مرگ خودخواسته» می گذرد و رد ابهامی را بر اذهان باقی می گذارد که گاه فرصت سوءبرداشت و سوءاستفاده هایی را فراهم می کند. این قلم اولا به احترام شخصیت مهدی جعفری و ثانیا بنا بر اهمیت پدیده مرگ خودخواسته لازم می دانم اجمالا از هر دو وجه عام و خاص به این حادثه تلخ بپردازم.
وجه خاص
در وجه خاص، نکته ای راجع به نوع و کیفیت روابط و سابقه آشنایی ام با خانواده پدری و مادری مهدی بیان می کنم. من عموی مهدی و همکار چندین و چندساله او در وزارت ارشاد، با مادر مهدی علاوه بر نسبت سببی، پسرعمو و دختر عمو هستیم. مادر مهدی از حدود ۱۳سالگی و در اوایل دهه ۴۰ شمسی عروس خانواده ما و همسر برادر ارشدمان شد. این را گفتم تا کیفیت روابطم با این خانواده را بهتر توضیح داده باشم.
به بچه های مادر مهدی یعنی چهار پسر و یک دختر که همگی به رحمت خدا رفته اند، نگاه متفاوتی داشتم؛ به ویژه به «سیاوش» پسر دوم خانواده که در ۱۶سالگی در سال ۶۵ در شلمچه شهید شد. او بسیار مودب و ماخوذ به حیا بود؛ با هوش و چنان متواضع که هنگام حرف زدن -البته اگر لازم بود که چیزی در جوابت بگوید- سرش را به زیر می افکند و با آرامی و بسیار کوتاه جواب می داد. مرهم و درمان فقر و نداشتن ها برای این نوجوانان دهه شصتی جنوب شهر، به تعبیر مرحوم دکتر شریعتی، «نخواستن» بود و سوختن و ساختن با آنچه با دسترنج اندک پدرشان نصیب شان می شد.
خلقیات مهدی جعفری هم از جهاتی شبیه برادرش سیاوش بود؛ حیا و فروتنی و ادب و حلم و از همه مهم تر اینکه دل به دنیا نداشت، جز سودای زندگی عاشقانه و صادقانه و عاری از دروغ. رویکرد پژوهشی او مطالعه و تحقیق درباره مطبوعات کشوری مانند افغانستان بود و در این راه آثاری نیز از خود بر جای گذاشت و گویا مطالبی هم باقی گذاشته است که خوب است به بررسی و انتشار آنها در صورت صلاحدید اقدام شود.
مهدی زخمی در بدن داشت. نابینایی یک چشم او در حادثه ای در دوران کودکی، برای او و اطرافیان بسیار مایه رنج بود.
با شناختی که از مهدی داشتم، بیست و چند سال قبل او را به وزارت ارشاد معرفی کردم تا در محیط فرهنگی در مرکز مطالعات رسانه ها به کار و فعالیت مشغول شود. از این رو بود که برای سال ها شدیم همکار همدیگر. با کمال تعجب و البته خوشحالی می دیدم که مثل نهال کوچکی برای ادامه حیات و رشد خود تقلا می کند تا روی پای خودش بایستد و قد بکشد. روحیه فرهنگی او به مرور گل می کرد. این بلوغ روحی، رشد فرهنگی و توان قلمی اش را می توان در نوشته هایش مشاهده کرد.
مهدی ما به گفته خودش، «برای زندگی همواره جنگید» تا اینکه دیگر تاب و توان ماندن را از دست داد و چون نمی خواست یا نمی توانست به آرمانی که عاشقانه به آن دلبسته بود، پشت کند، از خداوند طلب مرگ کرد و متعلقاتش را که در واقع همان «وجود خودش» بود، به سود اهل دنیا وانهاد تا شاید آنها در جاهایی خارج از وطن به سوی رویاهایشان پر بکشند. ناگفته پیداست که رحمت پروردگار از مال و منالی که اکثر آدم ها در پی آن اند، به مراتب بهتر است (رحمت ربک خیر مما یجمعون، زخرف: ۳۲). و مهدی جویای رحمت خدا که تجلی واقعی آن زندگی عاشقانه ولی ابدی است، شد. در چند ماه اخیر، با آگاهی دیرهنگام از مشکلات روحی، که مهدی آن را با خودخوری درست و دقیق بیان نکرد، تلاش های پراکنده ای با رویکردهای متفاوت به عمل آمد تا شاید روحیه او بازسازی شود؛ اما دست آخر در چند ماه اخیر ماندن در تنهایی و وضعیت زجرآور بلاتکلیفی که بر او تحمیل شد و دیگر اتفاقات تلخی که مستلزم بررسی و روشنگری است، او را دچار نوعی فروپاشی روانی کرد و به انجام کاری مصمم کرد که احتمالا از مدتی پیش در فکر آن بود.
درست است که مهدی ما غریبانه و در نهایت تنهایی رفت؛ ولی پیامی که از خود باقی گذاشت، این بوده و هست که زندگی عاشقانه یک فانتزی نیست؛ بلکه رویایی دست یافتنی است، به شرط آنکه جاذبه و زرق و برق دنیا آدم های میان مایه را به وادی نیرنگ و بی مهری و دروغ و در نهایت به شقاوت در حق کسانی که به تعبیر همینگوی مصداق «زیبایی در فشار» (grace under pressure the) هستند، سوق ندهد.
او جسدش را به جهان پزشکی هدیه کرده بود؛ اما عملی نشد؛ چون جفای زمان پس از لحظه مرگش تا چند روز بعد که در آپارتمانش یافت شد، با بدنش چنان کرده بود که ناچار جسد او را به صورت وکیوم شده در قبری که پیش تر میزبان پدر و برادرش بود، به خاک سپردیم. وجه عام در وجه عام این پدیده اجمالا دو نکته حائز اهمیت است.
اولا پریدن از روی ماجرا یا قلب کردن آن از سر بی مسئولیتی یا پایبندی به الزامات و هنجارهای اجتماعی مثل آبروداری و… نمی تواند کمکی به پیشگیری این پدیده کند. در باور عمومی، خاتمه دادن به زندگی نه تنها امری مذموم؛ بلکه مستوجب عقوبت است؛ اما آیا این عمل درباره کسی که مثلا در نتیجه ضرر مادی و ورشکستگی مالی رخ می دهد، با مورد امثال مهدی یکسان است؟ قضاوت ما با داوری خداوند یکی است؟ مطالعات روان شناسی و جامعه شناسی دراین باره و درباره جامعه ما چه می گوید؟ در خبر دیدم که آورده اند مهدی ایست قلبی کرد و بعد هم چند خط از رزومه اش بیان می شود؛ اما واقعیت همین بود؟
ثانیا در دنیایی که از تنهایی آدم ها و بی توجهی به حال یکدیگر به عنوان ویژگی عمومی جوامع اتمیزه یاد می شود، اساسا کسی هم زحمتی به خود نمی دهد تا از این دست مرگ ها رمزگشایی کند. در این مورد سخن استاد ملکیان به نقل از آلبرت شوایتزر جالب است که می گفت: «از وقتی قدرت رنج در من بیشتر شد، بیشتر به انسان ها نزدیک شدم. در سوربن و در پاریس که زندگی می کردم، با آدم ها خیلی میانه خوبی نداشتم؛ ولی از وقتی وارد آفریقا شدم و از دیدن این اوضاع و احوال مدام رنج بردم، از آن روز به بعد، من بیشتر انسانم؛ چون هم سرشتی و هم سرنوشتی با انسان های دیگر را بیشتر احساس می کنم. هیچ وقت شادی، به اندازه رنج، بین آدم ها پیوند برقرار نمی کند. در مجلس عروسی که همه شاد هستند، هر کسی در تنهایی بیشتر شادی می برد؛ اما اگر همین آدم ها در اتاق انتظار بیمارستان نشسته باشند، نزدیکی شان به هم چقدر بیشتر است. هرچه رنج مان بیشتر می شود، کانال های ارتباطی ما با انسان های دیگر بیشتر می شود. از اتم های انسان ها، مولکول درست می شود».
در جوامع دور و بیگانه از هم که سرها در صفحه گوشی هاست تا چشیدن برق محبت در نگاه یکدیگر و درک طعم رنج روحی و روانی و مادی آدم های پراکنده در دور و اطراف مان، درک حقیقت مرگ انسان هایی به ظاهر معمولی مانند مهدی که انتظاری جز زندگی عاشقانه ندارند و دنیا را بحق به سخره می گیرند و به نقطه ای می رسند که شیشه عمرشان را می شکنند تا از آزار دروغ رها شوند، آسان نیست. به راستی دراین میان بودن و نبودن امثال مهدی چه اهمیتی دارد؟
اگر شهادت سیاوش مایه افتخار (خانواده و جامعه) بود، مرگ غریبانه مهدی و امثال او مایه تاثر، تنبه و تامل و نیز مستوجب بیداری همه ماست و نباید از کنار آن به سادگی عبور کرد. اگر یک برادر شهید مثل مهدی که خود نیز باورهای مذهبی محکم داشت، به مرگ خودخواسته می رسد، چه باید گفت؟ با مرگ مهدی اینک مادر او در ۷۲سالگی شاهد ششمین داغ بزرگ زندگانی اش است و از اعضای یک خانواده شش نفره فقط یک مادر، زنی تکیده و رنجور باقی مانده است.