در ملازمت و معیت او، با تاکید فراوانم بر لفظ: عجله کنید دیر میشود. کلامی که بسیار بر او غریب مینمود چه او، خود اسوهای از موخر بودن در هر مجلسی بوده ناآشنا و بیگانه با واژه تعجیل، تسریع و یا حضور به موقع در جمع بالاخره توفیق حاصل آمد تا نظارهگر «توراندخت Turandot آخرین اثر پوچینی Puccini اپرایی از مکتب وریستVerist گردیم.
پوچینی، خود پیش از آنکه اپرا به اتمام رسد، درگذشت. داستان در شهر Petlin اتفاق میافتد، توراندخت در تمامی کشور اعلام میدارد که تنها حاضر است با کسی که جوابگوی معماهای او باشد زناشویی کند، مشروط بر آنکه در صورت عاجز ماندن از حل معماها، سر از تن او جدا کنند.
زیبایی زائد الوصف او مشتاقان بسیاری را بدین سرنوشت مرگبار دچار آورد. لیک «خلف» اشراف زاده، به طور ناشناس داوطلب گردید، تا بدین ماجرا پایان داده، لیو کنیز خود از این مشکل بر آمده محلل معما میگردد. توراندخت مغبون از این موقعیت نزد خلف تبری میجوید و خلف انصراف خود از ازدواج با او را منوط به تعیین هویت واقعی خود میگرداند… فرمانبرداران «توراندخت» لیو (Liu) را در همراهی با خلف دیده بودند، لذا برای تعیین هویت خلف لیو را شکنجه کردند که در این حال بناگه لیو خنجری را از دژخیمان ربوده در قلب خود فرو میکند… باشد که خلف را به مقصود رسانده باشد…
توراندخت اعلام میدارد که نام این ناشناس را کشف کرده است و وقتی میخواهد نام حقیقی او را بر زبان راند، مکث کرده میگوید. نام او… عشق است که این نام را هم اکنون از لیو آموختهام.
آشناییم با او از احد آغاز گردیده بود… جنبههای معنایی و نمادین توراندخت تداعی خاطری از صحنه «احد» در ذهن او انگیخت و به نگارش کلماتی چند از خزائن سخنش پرداخت، با این تاکید که چون کرکسهای شکنجهگر و خونخوار وجود نیمهاش را از پای در خواهند آورد. این حضور میتواند واپسین دیدار باشد…
چون احساس میکنم که این «تکلیف» را هر چند نه چندان آسان – باید انجام دهم و به نام یک معلم یا همکلاس، در این دفتر که «از آن من نیست» چیزی بنویسم، به این نمیاندیشم که در نقش معلم شما حرف بزنم یا کسی که با شما در یک کلاس و یک دوره درس خوانده است، آنچه هست و حقیقت دارد، این است که به هر حال «درسی» بوده است که من و شما در آموختن آن شرکت داشتهایم. اکنون که به این درس و این دوره میاندیشم به شگفتی میآیم که آیا یک تصادف ساده بوده است که این دوره با «احد» آغاز شده بود و اکنون که مینویسم، آخرین کلاسش رودکی» است؟
به ظاهر میان دره احد و تالار رودکی فاصله بسیار است. به فاصله «محمد» است و «پوچینی» اما شباهتی که میان این «دو دور از هم» وجود دارد و یا لا اقل من اینچنین احساس میکنم – سخت تکان دهنده و تأمّلآور است. در آنجا، حمزه کشته میشود و در اینجا لیو، در آنجا حقیقت و انسانیت شکست میخورد و در اینجا نیز هم، در آنجا اشرافیت پیروز میشود و در اینجا نیز هم
آیا هند که در پایان صحنه احد، سرشار توفیق، خود را در دامان ابوسفیان میافکند همان پوراندخت نیست که در اینجا تکرار میشود؟
چه بگویم؟ میان نخستین درسی که در این دوره تحصیل، آموختیم و آخرین درس، یک نوع رابطه مرموز توصیف ناپذیری احساس میکنم، دو پدیدهای که از هم بسیار دورند. یکی مذهب است و دیگری هنر یکی جهاد است و دیگری بازی، یکی صحنه کوهستانی پیکار و دیگری صحنه زیبای اپرا، یکی… حمزه است: مرد حماسه و ایمان و دیگری لیو؛ زن اسارت و عشق! آری، راست است، فاصله بسیار است.
۱۴ قرن دیر و سه هزار کیلومتر دور و از یک پیغمبر تا یک هنرمند با هم بیگانه با این همه نمیدانم! نمیدانم چرا من این دو را این همه همانند مییابم؟ گویی که این دو تکرار یکدیگرند! آنچه که من اینجا آموختم، همان است که شما آنجا آموختید.
آیا این به خاطر آن است که مذهب و هنر – که این همه از هم دور افتادهاند و با هم بیگانه – خویشاوند هماند؟
آیا به خاطر آن است که در این جهان، چه بسیار بیگانهها که آشنایند و چه بسیار نا همانندها که همانند؟
آیا به خاطر آن است که حقیقت تلخ زندگی؛ شکست انسان، شهادت ایمان و عشق پیروزی خشونت و لذت که همواره راستی و مهر قربانی آن میشوند و نیز کام همسفران توفیق و برخورداری از حیات – که همیشه بر اجساد حمزه ولیو میگذرند.
همه جا جاری است، چه در دره، چه در تالار؟ یا… نه به خاطر آن است که هر کسی خود را همه جا میجوید و… همه جا میبیند چه در دره جهاد چه از در تالار هنر نمیدانم، اما میدانم که شباهتی که میان «این دو دور از هم،» احساس میکنم، سخت تکان دهنده و تأملخیز است، میان آن نخستین درسی که در این دوره آموختیم و این آخرین درس!
- بازنشر از روزنامه اعتماد ملی