خالد قادری؛ شاعر، نویسنده و خبرنگار، متولد ۱۳۷۳ شهر هرات است. پیش از سقوط کشور، گرداننده بخش فرهنگی «رادیو نوروز» بود و برنامههای زیادی را با شاعران افغانستانی و ایرانی اجرا کرد. مجموعه اشعار قادری تحت عنوان «درختی در اواخر پاییز» در سال ۱۳۹۷ توسط نشر جوان در هرات منتشر شد.
خالد قادری در مارچ ۲۰۲۲ (۱۰ اسفند ۱۴۰۰) توسط استخبارات هرات دستگیر و زندانی شد. اتهامات او نوشتن مقالات بر ضد حاکمیت طالبان در روزنامهها و مجلات، فعالیتهای فرهنگی و کار رسانهای بود. طالبان، او را در دادگاه نظامی بدون حق استیناف، به یکسال حبس محکوم کرد. وی نخستین خبرنگاری است که توسط دادگاه نظامی در افغانستان محکوم میشود. قادری پس از سپری کردن یازده ماه حبس از زندان آزاد شد و بهدلیل تحت نظارت بودن خود و خانوادهاش توسط طالبان، پس از آزادی به ایران رفت و سپس به کشور فرانسه مهاجرت کرد. او هم اکنون در فرانسه زندگی میکند و به بیان خودش، راوی روایتهای زندانیان زندانهای طالبان است.
چهار روز مانده بود به نوروز ۱۴۰۱ که دیوارهای سلول اتاق شماره ششم ریاست استخبارات هرات، مرا از زمان جدا کرد؛ چنانکه روزنهای نبود که گردش خورشید و ماه را شاهد باشم و بدانم این تاریکی زائیده شب است یا سیاهیِ پساز سقوط.
از همان لحظهای که مأموران استخبارات طالبان، زنجیر را دور دستهایم پیچیدند و چشمهایم را با پارچهای سیاه بستند، فهمیدم که به چاهی تاریک سقوط کردهام. چاهی که در هر قدم، برابرِ هر انسانِ ساکنِ این خاک، دهان باز کرده و منتظر است تا گامی محکمتر، استوارتر برداریم که ببلعدمان و جان بدهیم در سرمایی کشنده، بیامیدِ نور، بیامیدِ بهار.
تا سیاهی از برابر چشمهایم کنار زده شد، خودم را در احاطه درختانی دیدم که برگوبارشان را به آفتاب مهمان کرده بودند. باغچه پشتیِ ساختمان امنیت ملی هرات، دورادورم سرسبزی بود و شکوفههای بهاری و غنچههای نیمهشکفته.
چهار روز مانده بود به نوروز و حساب زمان را فقط با تعداد شکنجهها داشتم. شکنجه اول، چهار روز تا نوروز. شکنجه دوم، سه روز تا نوروز. شکنجه سوم، دو روز. شکنجه چهارم… . شکنجه پنجم… .
شکنجه اول و دوم درهمان باغچه بود. سر چاشت بود، آفتابِ کمجانِ زمستان گرمای دلپذیری داشت. بوی چمن تازه، بوی خاک باران خورده، فضا را پر کرده بود. فکر میکردم آیا غریب نیست موجودیت چنین پدیده زیبایی که نماد آزادی و زندگی و تازهگی است در مکانیکه جز خفقان و عذاب چیزی ندارد؟! زود فهمیدم که بسیار غریب است! درجاییکه پُر بود از زندگی، دورتر از آن زندگیهای زیادی گرفته میشد.
زیر شاخههای پر شکوفه درختها ایستاده بودم و نگرانی از من دور شده بود. باغچه با زیبایی بهاریاش به یک قطعه شعر میماند، به یک نقاشی! لطیف و پرطراوت و تازه. دلم میخواست تا انتهای باغچه راه بروم و به شبنمِ روی گلبرگها نگاه کنم. راه بروم و اجازه بدهم جیکجیک پرندهها اعصابم را آرام کند. به ابرها نگاه کنم، به آسمان آبی و ابرهای زلال. تا خورشید میتابد، تا پرندهها میخوانند، تا پروانهها بالبال میزنند، تا بهار هست، بمانم و آرامش بگیرم. دلم میخواست تکیه بدهم به تنه درختی، و شعری بخوانم، موسیقی بشنوم، یا در سکوت به میعاد برگ و باد گوش بدهم. اما این زیبایی در دمی دیگر، در مقابل چشمهایم پژمرد و پرندگان تنِ شاخهها را ترک کردند؛ گوییکه نمیتوانستند شاهد شکنجه انسانی باشند… .
خفهآب؛ طریق استقبال طالبان از زندانیانشان در استخبارات بود.
پیشاز آن، آب را حیاتبخش میدانستم. سالها پیش در چوکی مکتب، یاد گرفتیم که آب از دو عنصر اساسی تشکیل شده است؛ اکسیجن (اکسیژن) و هایدروجن (هیدروژن) و حیاتبشر وابسته به آن است. نه آن زمان و نه بعد از آن گمان نکرده بودم که همین مایه حیات میتواند حیات را هم غصب کند. گمان نمیکردم آبی که به بوتهای گل جان میدهد، نفسِ یک انسان را هم میگیرد. اما این که خاصیت خودِ آب نیست! نه به خود مفعول که به عامل و فاعلش ربط دارد. در دستانی نااهل؛ آب کشنده است، زندگی بیارزش است، وطن هم میتواند به قبرستان بدل شود. قبرستانی دستهجمعی که هرچه با خون و اشک آبیاری میشود، ساقهها میخشکند و جوانهها سر از خاک بلند نمیکنند. گمان کردم همه اکسیجن (اکسیژن) موجود در کره زمین به آب تبدیل شده و نه فقط من که همه انسانها دارند خفه میشوند. آب؛ سیل گشت و درختها را ریشهکن کرد. آب؛ گلها را غرق کرد. آب؛ هوا را خشکاند. آب؛ نفسم را گرفت. لوله آب را در دهانم گذاشتند و دور دهانم را محکم گرفتند تا مسیری برای ورود هوا و خروج آب نماند. آب موج خورد در بدنم. ریههایم تقلا کردند.
گمان کردم دریا را سر کشیدم و در درونم، دریا توفانی میشود و من در گردابی در خودم، فرو میروم. احساس کردم از مغز سرم تا انگشت پایم را آب گرفته است؛ موجموج، توفانی.
هربار که فرصت میدادند نفسی بکشم، برای این بود که به سوالشان جواب بدهم: «چرا علیه نظام امارت اسلامی ایستادگی میکنی؟»
و این سوال باربار (بارها و بارها) در هر شکنجه از من پرسیده میشد؛ پاسخ من قناعتشان نمیداد، شکنجه تکرار میشد و سوال تکرار… .
پساز هر شکنجه، به سلول شماره ششم منتقل میشدم. ۹ نفر در اتاقی به ابعاد ۳×۴ متر. همه پهلوی هم نشسته و زانوهای خود را بغل میگرفتیم. سرهایمان را تکیه میدادیم به دیوار و صدای نفسهای همدیگر را میشمردیم و صدای هواکش سلول را و صدای ناله و فریاد دیگران حین شکنجه.
نگهبانان طالب، دروازه را باز میکردند. اتفاقی و دلبخواه، به یکی از ما ۹ نفر اشاره میکردند. چنگ میزدند به یخن (یقه) و گلو و کشانکشان از راهروی تنگ و تاریک عبور میدادند. آنوقت بود که صدای هواکش بلندتر میشد. دستهایم را روی گوشهایم میگرفتم و سرم را فشار میدادم به تنِ سخت سنگها. ولی سنگها نامهربان بودند و نالهها را به صورتم میکوبیدند. چشمهایم را میبستم و چهره پدر و مادرم در ذهنم نقش میبست که میان هفتسینِ نوروزی، سرگردان دنبال فرزندشان میگردند. پدرم هرسال در مکتب با شاگردانش نهال میکاشتند و مادرم سبزه آماده میکرد به امید سلامتی، سربلندی و سعادت… . در این میان، سهم من از وسعت وطنم، سلول استخبارات بود.
ما ۹ نفر بودیم با دردهای مشابه و سرنوشتی مشابه از گروهها و دستههای مختلف. درمیان ما یک داعشی هم بود. یک داکتر هزاره که بهخاطر چشمهای بادامیاش شکنجه بیشتری میشد، هیچشبی نمیخوابید و تا صبح با هراس به داعشی خیره میشد و با کوچکترین تکانی که داعشی میخورد، در خودش جمع میشد. از نظامیانطالبان هم بودند، زندانیان سیاسی، مجرم جنایی، و آدمهای معمولی.
پهلوی من، پیرمردی مینشست که او را به جرم جاسوسی دستگیر کرده بودند. او به توصیه داکترش (دکتر)، هر صبح در گرده پارک ترقی هرات پیادهروی میکرده که طالبان متوجه او شده و مشکوک شده بودند. ما ۹ نفر، درد شکنجهها را، هراس از سرنوشت آینده را، ناامیدی، ترس و گرسنگی را باهم تحمل میکردیم.
طالبان در روز، یک پیاله چای و یکوعده نان به ما میدادند. یک روز، دو روز، سه روز… میتوانستم بدون خوردن چیزی دوام بیاورم ولی دو هفته در استخبارات طالبان و تحمل شکنجهها، نیرو و توان میطلبید و مجبور بودیم به آنچه طالبان برایمان در نظر گرفتهاند، تن بدهیم و قناعت کنیم.
در آخرین شکنجه، حس میکردم از شدت لتوکوب و تحمل ضربات، استخوانهایم شکسته، ریخته و پودر شدهاند. هفت – هشت نفر بالای سرم بودند و به نوبت، شکنجهام میکردند. بندبند وجودم ازهم گسسته بود و درکی از زمان و مکان نداشتم. همهچیز در نظرم، سیاه بود و عمیق. سقوط کرده بودم و هیچ نوری در تهِ چاه یافت نمیشد.
به سلول که انتقالم دادند، از میان صحبتها فهمیدم که سال تحویل شده است ولی نفهمیدم همزمان با شکستن چندمین استخوانم…
به مادرم فکر کردم و به سبزههایش و هفتسینی که نشانیاز سرود و سرور نداشت؛ تنها سلول بود، سلول بود، سلول بود و سلول…
* شاعر، نویسنده، خبرنگار