من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود. میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم و خانه بزرگ بود. باغ بود. و همه جور درخت داشت. برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم. چیز میکاشتیم. پیوند میزدیم. هرس میکردیم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشت بام میپریدم پایین. من شر بودم. شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرندهای که زدم یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید و هوای صبح را به میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
چقدر از شنبهها بیزار بودم. خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز میشد. عصر پنجشنبه تکهای از بهشت بود. شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب مدرسه دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم.
در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بودهاند. با همشاگردیها به دشتها میرفتیم و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم.
شهر من رنگ نداشت. قلممو نداشت. در شهر من موزه نبود. گالری نبود. استاد نبود. منتقد نبود. کتاب نبود. باسمه نبود. فیلم نبود. اما خویشاوندی انسان و محیط بود. تجانس دست و دیوار کاهگلی بود.
فضا بود. طراوت تجربه بود. میشد پای برهنه راه رفت و زبری زمین را تجربه کرد. میشد با خشت دیوار خو گرفت.
معماری شهر من آدم را قبول داشت. دیوار کوچه همراه آدم راه میرفت و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت میشد. همدردی organic داشت. شهر من الفبا را از یاد برده بود اما حرف میزد. جولانگاه قریحه بود. نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. شکل نمیدادیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم. و آنچه میاندوختیم پیروزی تجربه بود.
زندگی من آرام میگذشت. اتفاقی نمیافتاد. دگرگونیهای من پنهانی بود. و دیر آفتابی میشد. با دوستان قدیم -یاران دبیرستانی- به شکار میرفتیم. آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم. ما فرزندان وسعتها بودیم. سطوح بزرگ را میستودیم. در نَفَس فصل روان میشدیم.
شنزارها فروتنی میآموختند. جایی که افق بود، نمیشد فروتن نبود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم.
و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت.
انجمن ادبی درست کردیم. من فن شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد نشئهای عجیب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد.
خیالاتیم میکرد. با زندگی گیرودار خوشی داشتم و قدمهای عاشقانه بر میداشتم. کمتر کتاب میخواندم. بیشتر نگاه میکردم. میان خطوط تنهایی در جذبه فرو میرفتم.
خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود. از ایوان صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی. شبها کاروان شتر از کنار خانهٔ ما میگذشت. در جادهای که به اصفهان میرفت دور میشد. و سحرگاه با بار هیمه به شهر باز میگشت. صدای شتر زیر دندان همه خوابهایم بود. طعم تجرد میداد. به پریشانی میکشاند. غمگین میکرد. روزگار مستیِ مقیاس بود و من عاشق بودم.
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه میبستم، و روانه دشت میشدم. مینشستم، و نبض آفتاب را روی کوههای دور میگرفتم.
تابستان ۱۹۴۸ رسید. با خانواده به قمصر رفتم. و هوا خوش بود. کار من نقاشی بود. و کوهپیمایی. آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم. و این برخورد مرا دگرگون کرد.
آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت. از هنر حرفها زد. وانگوک را نشان داد و من در گیجی دلپذیری بودم. هر چه میشنیدم تازه بود. و هر چه میدیدم غرابت داشت. شب که به خانه برگشتیم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.
فردای آن روز نقاشی من چیز دیگر شد…
هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشرنشده سهراب سپهری، ص۱۵ تا ۱۹