وقتی شنیدم دکتر اسلامی ندوشن در کانادا درگذشته و پیکرش را نیز همان¬جا به خاک سپرده¬اند تا در آینده¬ای نامعلوم به ایران منتقل شود، این آیه به یادم آمد که «ما تدری نفسٌ بِایّ ارضٍ تموت» و با خود گفتم اسلامی هم به چند گوهر یگانه¬ای پیوست که روزگار غدّار آنها را از محبوب حقیقی¬شان، یعنی ایران، جدا کرد و در سرزمینی بیگانه به سینهی خاک سپرد و از این حیث به سرنوشت کسانی چون صادق هدایت و غلامحسین ساعدی و سیاوش کسرایی گرفتار آمد. راستی حق نبود که پیکر دکتر اسلامی، با آن همه عشقی که به ایران می¬ورزید، در جایی جز دلِ محبوبِ همیشگی¬اش بیارامد. فکر هم نمی¬کردم که خانوادهی ایشان، با توجه به اینکه همگی سال¬هاست مقیم کشور کانادایند، اصلاً رضایت دهند که مزار آن دُرّ بی¬مانند در جایی باشد که هزاران فرسنگ با منزل و مأوای آنها فاصله دارد. اکنون بسیار خوشحال¬ و سپاسگزارم که آن عزیزان خیلی زود به وعدهی خود عمل کردند و اجازه دادند که دکتر اسلامی به میهن خویش بازگردد و در جوار دو تن از بزرگ¬ترین مفاخر و رهبران فکر و فضیلت انسان ـ مولانا فریدالدین عطار و مولانا عمر خیّام نیشابوری ـ بیارامد.
با اینکه از شدت علاقهی اسلامی به خیّام و عطار آگاه¬ام، تصوّرم این بود که اسلامی لابد دوست می¬داشته و وصیت کرده است که پیکرش را در همان زادگاهش، یعنی ندوشن یا لااقل یزد، به خاک بسپرند. اسلامی سعدی و حافظ و بهخصوص فردوسی را هم بسیار دوست می¬داشت و دربارهی همهی آنها فراوان نوشته و سخن گفته است. پس چرا مزار او مثلاً نباید در توس یا شیراز باشد؟ خانواده و دوستان دکتر اسلامی، حتماً بنابر سفارش و وصیت خودش، او را در کنار عطار و خیام به خاک می¬سپرند و اگر چنین باشد، در این هم، به قول مولوی، «منوّر اشارتی»۱ است.
مهم¬ترین رکن فلسفی و اخلاقی در نظر دکتر اسلامی رعایت تعادل میان جنبه¬های مادی و معنوی زندگی بود. او آدمی را میپسندید که سری به سوی آسمان و پایی بر زمین داشته باشد؛ نه یکسره آسمانی و فرشته¬وار و فارغ از انسان و نیازمندی¬های این¬جهانی¬اش بیندیشد و نه یکباره گرفتار لذایذ و هَفَوات حیوانی و زمینی بشود. انسان از منظر او میبایست مثل همان عربِ فقیرِ «مثنوی» باشد که سبویی پر از آب باران در بغل دارد و می¬خواهد آن را از سنگباران کودکان و خطرهای دیگر دور بدارد و به¬سلامت به منزل مقصود یعنی دربار خلیفه برساند.۲ چنین کسی همهی حواسش باید به سبوی شکننده¬ای باشد که مایهی حیات در شکم دارد و به¬هیچ¬روی نباید آسیبی ببیند. او نه حق دارد زمین بخورد و نه سبویش را زمین بگذارد و به کودکانی حمله¬ور شود که وی را سنگ می¬زنند. همهی همّ¬وغمّش را باید صرف نگهداری از سبو و محتوای گران¬بهای آن بکند. ناچار است محتاط و معتدل باشد. می¬داند که خشم و کین¬توزی و مکابره با کودکان ممکن است به بهای نابودی هدیهی بی-بدیلی تمام شود که در بغل دارد.
این تلقّی اسلامی از زندگی اخلاقی به گمانم اساس فلسفهی سیاسی او هم بود. ایران را لنگر تعادل جهان می¬خواست و خیال می¬کرد بیهوده نیست که کشوری به نام ایران در مرکز جهان و در خاورمیانهی پرآشوب جای گرفته است. او کشور خود را چهارراه تمدن دنیا می¬دانست. اقوام و افکار و ادیان مختلف، گاه چون نسیمی ملایم و گاه چون طوفانی ویرانگر و سرکش، از این چهارراه گذشته¬اند و تأثیر خود را لاجرم بر آن نهاده¬اند. اما آنچه ایران را، در میان امواج آشفتهی تاریخ، همچنان برپا نگه داشته، همین احساس مسئولیت و اندیشهی مبتنی بر حفظ تعادل میان جوانب مادی و معنوی زندگی و میان خود و دیگری است. ایرانی باید بکوشد این قوّهی اعتدال را از دست ندهد و از هر گونه تندروی و یکسونگری در جوانب اخلاقی و سیاسی زندگی برحذر باشد. با عنایت به این نکته باید بگویم که بهخاکسپردن پیکر اسلامی در جوار آرامگاه خیّام و عطّار تأکید دیگری است بر همین اندیشهی رعایت تعادل در اخلاق و سیاست. عطّار یکی از قله¬های عالی اندیشهی عرفانی و آسمانی و خیّام هم نمودار بی¬چون¬وچرای اندیشه¬ای است که برخورداری از مواهب زمینی و این-جهانی را می¬ستاید. چنان که آمد، اسلامی به هر دوِ این¬ها تعلق خاطر شدیدی داشت و اینک با آرامگرفتن در جوار آنها گویی بر حفظ همان تعادلی تأکید می¬کند که به آن اشاره شد. اشارهی منوّر دیگری هم در این خاک¬سپاری هست و آن اینکه همه جای ایران سرای اسلامی بود و فرقی میان یزد و خراسان و کرمان و اهواز و آذربایجان و جاهای دیگر ایران نمی¬دید. ایران را در عین رنگارنگی یکپارچه و متحد می¬خواست و ایرانیان را از هر قوم و تباری که بودند ارج می¬نهاد و ایران و زبان و ادبیات فارسی را حاصل رنج و میراث مشترک همهی آنها می¬دانست.
توصیف صاحبِ «چهارمقاله» دربارهی خیّام و منظرهی مزار او در بهار نیز با روحیه¬ای که در دکتر اسلامی می¬دیدم کاملاً جور درمی¬آید و چون، پس از قریب به نُه قرن و نیم، مبیّن همان تأثّر و تأسفی است که من اینک از مرگ استاد عزیز و بی¬نظیر خود دارم، این یادداشت را با همان توصیف به پایان می¬برم. نظامی عروضی نوشته است که در سال ۵۰۶ قمری، خیّام را در بلخ دیده و «میان مجلس عشرت» از او شنیده است که می¬گفت: «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل¬افشان می¬کند». در سال ۵۳۰ که به نیشابور می¬رود، چند سالی از مرگ خیّام می¬گذشته است و «عالم سفلی از او یتیم مانده. و او را بر من حق استادی بود. آدینه¬ای به زیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او به من نماید. مرا به گورستان حیره بیرون آورد و بر دست چپ گشتم. در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گُل پنهان شده بود. و مرا یاد آمد آن حکایت که به شهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمی¬دیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنّه و کرمه».پینوشتها:
۱. این تعبیر که در عنوان این یادداشت هم آمده است، برگرفته از مولوی است در یکی از غزلهایش:
چون در گهر رسید اشارت گداخت او احسنت! آفرین! چه منوّر اشارتی!
۲. شرح این داستان را در دفتر اوّل مثنوی ببینید.
دکتر محمد دهقانی : چه منوّر اشارتی!
- نویسنده : دکتر محمد دهقانی
- 31 بازدید