این روزها که با درگذشت هوشنگ ابتهاج صحبت دربارۀ او بسیار است، میخواهم یادی کنم از دودمان ابتهاج. اتفاقاً هنگام تأمل دربارۀ هوشنگ ابتهاج حتماً باید پسزمینۀ خانوادگیاش را هم دید – که راستش را بخواهید برای من بسیار جذابتر از خود اوست. در دودمان ابتهاج شخصیتهای بسیار جذابی وجود دارند که زندگیهای شخصی و اجتماعی بسیار مؤثری داشتهاند. اتفاقاً همین هم مهم و شایسته توجه است که هوشنگ ابتهاج – مانند بسیاری از جوانان آوانگار چپ؛ اصلاً مثل خود لنین – از یک خانوادۀ کاملاً بورژوا میآمد. اندیشۀ سیاسی هوشنگ را اصلاً میتوان شورشی علیه خانوادهاش دانست؛ مانند بسیاری دیگر از نویسندگان و هنرمندان و کنشگران مارکسیست و کمونیست که اتفاقاً از خانوادههای ثروتمند و – به قول چپها – بورژوا میآمدند.
هوشنگ پسر آقاخان ابتهاج بود. او سه عمو داشت: غلامحسین، ابوالحسن و احمدعلی. هم پدر و هم عموهای ابتهاج از مدیران بلندپایه بودند؛ هم تحصیلکرده، هم مدیر ارشد، هم دولتمرد، هم سرمایهدار و هم کارآفرین! برادران ابتهاج از چهرههای شاخص و ماندگار رشت بودند. اما پیشتر باید از پدر آنها – یعنی پدربزرگ هوشنگ – شروع کرد: ابراهیم ابتهاجالملک.
ابتهاجالملک «مستوفی» بود. در دوران قاجار کسانی مستوفی بودند که کارهای حسابوکتاب خانها و درباریان را انجام میداند. در واقع، چیزی معادل «مسئول امور مالی و مالیات». پس هیچ عجیب نیست که شاخصترین پسر این خانواده، یعنی ابوالحسن، سالها رئیس بانک ملی و نیز سالها رئیس سازمان برنامه بود! حساب و کتاب – و اصلاً امور مالی – در خون این خانواده بود. ابتهاج از جمله برای سپهدار تنکابنی کار میکرد؛ همان ملاک بزرگ گیلان که در جریان انقلاب مشروطه فرمانده قشون گیلان بود و در فتح تهران مشارکت داشت و بعد هم رئیسالوزرا شد. پس همین بس است تا بدانیم دودمان ابتهاج از همان اول به دستگاه حکومت بسیار نزدیک بودند. (البته این را هم بگویم که ابتهاجالملک اصلاً اهل گَرَکان بود و به رشت نقل مکان کرده بود.)
پدر دو پسرش را برای تحصیل به فرانسه فرستاد: غلامحسین (متولد ۱۲۸۶ ش) و ابوالحسن (متولد ۱۲۸۷). بعد که به دلیل جنگ مسیر فرانسه بسته شد، به مدرسۀ آمریکاییها در بیروت رفتند. اما فاجعهای در خانوادۀ آنها رخ داد. وقتی این پسران حدود بیست سال داشتند، اوضاع شمال ایران، به ویژه گیلان، به دلیل درگیری میان قشون روس، انگلیس و ایران و همزمان قیام جنگلیها بسیار آشفته بود – گیلان چند پاره شده بود و هر کسی یک سر آن را میکشید و در این میان مردم زیادی قربانی شدند. پدر خانوادۀ ابتهاج نیز قربانی این آشوب شد. یک روز یاران میرزا کوچکخان او را بازداشت کردند و چند روز بعد خبر آمد او کشته شده است. روایت دقیقی دربارۀ مرگ او وجود ندارد، اما گویا او حرفی دربارۀ امام دوازدهم زده بود و یکی از رعیتها از سر غیرت دینی او را با داس کشته بود (برخی هم ادعاهایی دربارۀ بهائی بودن او مطرح کردهاند). نمیدانم این روایت درست است یا نه، اما خود ابوالحسن میگوید یکی از یاران میرزا کوچکخان (فردی به نام آقامیر) پدرش را کشت. این دو پسر نیز تا مدتها دائم از دست جنگلیها فرار میکردند و یک بار هم با رشادت مادرشان دست جنگلیها نیفتادند.
در میان پسران ابتهاج، ابوالحسن به بالاترین جایگاه رسید. او از جوانی خلاق، خودسر و ماجراجو بود. تصور کنید وقتی تازه دوچرخه به ایران آمده بود (۱۲۹۷ ش)، مسیر سنگلاخی تهران تا رشت را با دوچرخه میرفت و برمیگشت! آن زمان مسیر قزوین به رشت هولناک و بسیار ناهموار بود. حتی با درشکه جان مسافران به لب میرسید تا به رشت میرسیدند. گرد و خاک و مگس درشکهنشینان را خفه میکرد! وقتی با دوچرخه به رشت رسیده بود، رنگ لباسش زیر باران رفته بود و کلاهش خمیر شده بود. او در تهران در خانهای شخصی با معلمانی خصوصی درس میخواند. اولین کارش این بود که در گیلان مترجم انگلیسیها شد، اما سالها بعد به طور کاملاً تصادفی دوستی را در خیابان دید که به او اطلاع داد بانک شاهی – معادل بانک مرکزی امروز – کارمند میخواهد (در دوران رضاشاه). او هم رفت و کارمند بانک شد. همین دیدار تصادفی مسیر آیندۀ او را رقم زد. پلکان ترقی را بالا رفت و از ۱۳۲۱ رئیس بانک ملی شد و تا ۱۳۲۹ در این مقام ماند. پس از آن مدتی سفیر و مدتی هم در بانک جهانی مشغول کار بود تا اینکه در ۱۳۳۳ رئیس سازمان برنامه شد.
در این مقام با شاه هم گاه و بیگاه دیدار شد. او چون فرد خودرأیی بود، همیشه دشمنان پرشماری داشت، اما شاه از او حمایت میکرد تا اینکه سرانجام روزی صراحت بیانش شاه را هم آزرد. میان ابتهاج و زاهدی – که با سرنگونی مصدق نخستوزیر شده بود – اختلافات زیادی وجود داشت و شاه از این اختلاف بهره برد و زاهدی را برکنار کرد (۱۳۳۴).
شاه مدتها بود تمایل داشت زاهدی را برکنار کند، اما منت این کار را سر ابتهاج گذاشت. یک روز که شاه برای سفر به به فرودگاه میرفت، ابتهاح نیز سوار کادیلاک شاه شد و تا فرودگاه بحث میکردند. شاه میگفت همه از تو ناراضیاند! همه میگویند کار نمیکنی! ابتهاج هم میگفت سازمان برنامه خم رنگرزی نیست! راست هم میگفت! او تازه یک سال بود کار را شروع کرده بود و سخت مشغول مطالعه بود. اما وقتی مطالعاتش تکمیل شد، کارهای بزرگی کرد؛ هم در کل کشور و هم به ویژه در خوزستان: سد دز و نیشکر هفتتپه دو نقره از طرحهای مفید و ماندگار اوست.
اما این خودرأیی آخر او را به بنبست رساند: در دولت اقبال طرحی در مجلس به تصویب رسید که اختیار سازمان برنامه را به دولت واگذار میکرد و یکی از معاونان نخستوزیر رئیس سازمان برنامه میشد. اقبال رفاقت نزدیکی با ابتهاج داشت، اما نمیخواست «دولت در دولت» را تحمل کند. ابتهاج هم که مخالف زیاد داشت و کلهپا کردنش آسان بود. بیدرنگ استعفا کرد و یک بار هم فرصت کرد به دیدار شاه رود و پس از آن تا هجده سال شاه را ندید. ابوالحسن دردسرهای دیگری هم کشید. حتی جانشین او در سازمان، آرامش، ادعای سوءاستفادۀ مالی و سوءمدیریت دربارۀ او مطرح کرد و در نهایت در دولت امینی هفت ماه زندانی هم شد، اما محاکمه نشد. پس از آن، با تشویق همسرش، آذر، بانک خصوصی ایرانیان را تأسیس کرد که چندان موفق از کار نیامد. ابوالحسن سال ۵۶ سهامش در بانک ایرانیان را فروخت و اوایل سال ۵۷ برای درمان از کشور خارج شد. در همین اثنا جو کشور ملتهب میشد و در نهایت پاییز و زمستان انقلاب شد. او به ایران بازنگشت. یک گروه تودهای – همان رفقای برادرزادهاش، هوشنگ – فهرست ۵۱ صنعتگر را منتشر کردند که باید اموالشان مصادره میشد. نام ابوالحسن هم در این فهرست بود. ابتهاج هر چه زور زد فایده نداشت. اموالش مصادره شد و دیگر به ایران بازنگشت.
ابتهاج با بسیاری از سیاستهای شاه مخالف بود. او از جهت مدیریتی کلاً فردی دگراندیش بود و ایدههای لیبرالتری در ادارۀ کشور داشت. برای مثال معتقد به همگرایی بیشتر با کشورهای عربی بود – به جای مسابقۀ تسلیحاتی. او برخی سیاستهای داخلی شاه را نقد میکرد؛ از جشنهای دوهزاروپانصدساله تا جشن هنر شیراز. در این میان، با هویدا دوستی نزدیکی داشت و هویدا میکوشید رابطۀ او را با شاه ترمیم کند. نتیجه هم داد. پس از هجده سال – برای آخرین بار – به دیدار شاه رفت و جوری گپ زدند که انگار نه انگار دو دهه است همدیگر را ندیدهاند!
برادر دیگر، غلامحسین که یک سال از ابوالحسن بزرگتر بود نیز از امور مالی کار را شروع کرد. بالاترین مقامی که او داشت شهرداری تهران بود؛ سه بار در دهۀ ۱۳۳۰ شهردار تهران شد. یکی دیگر از کارهایی که میکرد، توسعۀ گردشگری بود. اما فرزند آخر این خانواده – پسر چهارم و فرزند هفتم – احمدعلی (متولد ۱۲۸۵) خیلی زود از کار دولتی خارج شد و پیمانکار شد. او آنقدر رشد کرد که از ساختمانسازی به ساخت کارخانۀ سیمان رسید. کارخانۀ سیمان تهران یکی از یادگارهای اوست. او شاید به عبارت امروزی «سلطان سیمان» ایران بود. جالب اینکه وقتی برادرش، ابوالحسن، در سازمان برنامه بود، سر سیمان با هم دعوا داشتند. ابوالحسن با افزایش عرضۀ سیمان در بازار قیمت را شکسته بود و پدر سیمانیها را درآورده بود؛ تا حدی که در یک جلسه در حضور اشرف پهلوی، دو برادر فقط همدیگر را کتک نزدند!
اما احمدعلی سرنوشت تلخی داشت. یک روز که سوار شِورولت مِرکوریِ جگری در جادۀ تهرانشمال میراند، با یک نیسان تصادف کرد، در درهای دویستمتری سقوط کرد. ماشین تا ته دره غلت زد. وقتی برای نجات او به ته دره رفتند جنازهاش را آب برده بود. هشت روز دنبال جنازهاش گشتند و آن را پیدا نکردند. او رمز حسابهای سوئیس خود را در گردنبندی به گردن داشت. رمزها پیدا نشد و پولها در جیب سوئیسیها ماند.
در نهایت آقاخان، پسر بزرگ خانواده و پدر هوشنگ ابتهاج، نیز از شخصیتهای بزرگ رشت بود و از جمله مدتی ریاست بیمارستان پورسینا را بر عهده داشت. به گمانم هوشنگ ابتهاج از این چشمانداز دقیقتر به نظر میرسد. یک چیز روشن است: هوشنگ با این پشتوانۀ خانوادگی میتوانست مسیر راحتی را بپیماید، اگر که میخواست به راههای دولتی و اداری برود. اما نکتۀ مهم برای من که به واکاوی اندیشه و روانکاوی نظری علاقه دارم، تنش ناپیدایی است که میان ابتهاج و دودمانش وجود داشت. در یک خانوادۀ سرمایهدار، صنعتگر و مدیران ارشد، سوسیالیست شدن و دلبستۀ حزب توده بودن، تداعیات جالبی دارد. هر چه بود، از این خانواده، استعدادهای بزرگی سر برآورد… برای منِ لیبرال عموهای هوشنگ بسیار جذابترند، با همۀ دلبستگیام به شعر!