خبرهای کوتاه دیرتر تمام میشوند. مثل این یکی که خواندنش تمام نمیشد:« مژگان ایلانلو به ده سال زندان و ۷۴ ضربه شلاق و چه و چه محکوم شد.» همین بود اما یک دنیا حرف و یک جهان فاصله در خود داشت. دنیایی که دوستش نداشتم و جهانی که دلم میخواست پشت به آن کنم.
مژگان همکلاسی من در مقطع فوق لیسانس بود. ریزه میزه. چادر به سر. پر شر و شور. همان اول کار همه با هم دوست شدیم و پایمان به خانه و خانواده یکدیگر باز شد. بحثهای علمی و سیاسی به صرف آش رشته یا چیزی در همین مایهها. قرارهای دستهجمعی، سفرها، عروسیها، سوگواریها، رد و بدل کردن فیلمهای روشنفکری روی نوارهای وی اچ اس. همه دلچسب. همه جذاب. اما جذابترین بخش این جلسات بحث و جدلهای من و او بود بر سر مسائل سیاسی و انگارههای دینی. هیچکدام از موضعمان کوتاه نمیآمدیم. معمولا بقیه دوستان غائله را ختم به خیر میکردند اما بیشتر اوقات به قهر و قیافه گرفتن منجر میشد. و آن هم زیاد دوام نمیآورد. ما به لحاظ دیدگاهها، عقاید و گرایشات سیاسی در دو موضع کاملا متفاوت قرار داشتیم اما دوستیمان سوای از هرگونه رنگ تعلق بود. دانشگاه که تمام شد. هر کدام از بچههای گروه به سمتی رفت. رضا در سوادکوه استاد دانشگاه شد. زهرا از تهران رفت و در شغل قبلیاش که دبیری بود، ارتقا گرفت. یکی به قم رفت و درس طلبگی خواند. یکی دیگر ازدواج کرد و از سازمان نقشهبرداری سر درآورد. ارتباطها کمتر شد و مشغلهها بیشتر. اما هنوز رشتهی پیوندی، اگرچه نازک، برقرار بود.
در یک روز گرم تابستان، دوباره مژگان را در دفتر اخبار ادیان دیدم. خوش و بشی کردیم و فورا فهمیدیم هردو همانیم که بودیم. یکدنده، عقلکل، کم صبر و البته وفادار به دوستی. چند سالی با آقای ابطحی و اصحابش کار کردیم و بعد از ماجرای دستگیری ابطحی و داستانهای بعد از آن، دوباره راه خود را پی گرفتیم.
اما روزگار کار خودش را میکرد و انگار بنای آن داشت که قدرت خودش را به ما نشان دهد. این بار، عصر یک روز بارانی، وقتی خیس و خسته در میدان آرژانتین از اتوبوس شرکت واحد پیاده شدم، نمیدانستم بعد از آنهمه وقت نوشتن و کارکردن در روزنامه شرق، مژگان را خواهم دید. از سفر هند آمده بود گویا. میگفت به دیدن ساتیاسایبابا رفته و میخواست گزارش این ذیدار را در صفحه اجتماعی منتشر کند. حالا دیگر هر دو افتادهتر، پختهتر و ساکتتر شده بودیم. ماجراهای کوی دانشگاه و ۷۸ ، ماجرای کرباسچی، داستان عطریانفر، حکایت حجاریان و جنبش بزرگ سبز در سال۸۸ خیلی چیزها یادمان داده بود. دست دادیم. چیزکی در مورد سر و شکل هم گفتیم و تمام….
آن رشتهی نازک اما قرار نبود پاره شود. مژگان به کار مستندسازی پرداخت و من به نوشتن کتاب و مقاله. گاه به گاه اگر در سمیناری، همایشی، سینما یا تئاتری یکدیگر را نمیدیدیم، از دوستان مشترک، از یکی دونفر باقیماندهی اصحاب دانشگاه، از احوال هم باخبر میشدیم. تا این که چند سالی گذشت و انگار پیوند دوستی ما هم بریده شد. لابد از طریق آثارمان ردٓ یکدیگر را میگرفتیم. وگرنه چرا من اخبار کارهایش را دنبال میکردم؟ و چرا ناشرهایم میگفتند از اولین کسانی است که کتابهایم را میخرد؟ اینطوری بهتر بود. لااقل به هم نمیپریدیم. خبرش را داشتم. حسابی در سوشال مدیا فعال بود. اما من بیشترِ مظاهر تکنولوژی را از زندگی کنار گذاشته بودم و میکوشیدم به لطایفالحیلی دل آشفتهام را آرام کنم.
اما نشد. خبری کوتاه آمد که تا امروز تمام نشده است. دخترکی معصوم ، زیبا، نجیب و محجوب به تهران آمد. به جرم بدحجابی دستگیر شد و جنازهاش به خانه برگشت. اخبار و رویدادها از ما جلو افتاده بودند و ما هر چه میدویدیم، از آنها جا میماندیم. هر روز یک خبر. هر روز یک ماتم. هر روز یک دلآشوبه. همان روزها بود به گمانم…همان شبها…چسبیده بودم به مبل و زل زده بودم به تلویزیون اما چیزی نمیدیدم و فکرم با مهسا در پرواز بود. ناگهان اسم مژگان را شنیدم. آمد. چند جملهای گفت و رفت. همینقدر دستگیرم شد که عکسهای بدون حجاب از تهرانگردی در اینستاگرامش گذاشته بود. نه اینستاگرام داشتم، نه حوصلهی نصبش با آن اینترنت واویلا.
خوب. پس حالش خوب است. بد نیست دیداری تازه کنیم و اینبار زمان و مکان دیدارمان را خودمان تعیین کنیم، و نه دست روزگار. شمارهاش را از کجا گیر بیاورم؟ حالا وقت هست.گم که نمیشود…..
اما مژگان گم شد. چند روز بعد دستگیرش کردند و مستند تکراری بیخبری خانواده، ۴۰روز انفرادی، ۹۰روز بازداشت و این اواخر گویا شکستگی پا…. و حکم ده سال زندان و ۷۴ ضربه شلاق.
خبر را خواندم اما تمام نمیشد. کش میآمد. به اندازهی شبها و روزهای انفرادی. به اندازهی ده سال حبس. به اندازهی زمان فرودآمدن شلاق. به اندازهی دوسال منع فعالیت رسانهای. به اندارهی دو سال ممنوعالخروجی. به اندازهی…..
دلم گرفته است و خوب میدانم که این دنیا را نمیخواهم و به این جهان پشت میکنم. دلم گرفته است و به جهانی پناه میبرم که آدمهایش با وجود تعارض و تفاوت شدید عقاید، با وجود جروبحثها و شاخ و شانه کشیدن ها، با وجود رجزخوانیها و قهر و آشتیها، پای دوستیشان میایستند وبا شنیدن خبر زندانی شدن دوست، هایهای میگریند.