مادر گفته بود که وقتی از شهر برگشتم از چنارشاهیجان برایش تنباکوی برازجانی بخرم اما میخواستم از راه دیگری به ده بروم برای همین سراغ تنباکوفروشی مشهوری در شیراز رفتم که میگفتند تنباکوی دخترپیح برازجانی دارد. بوی تند تنباکو در مغازهاش موج میزد و شامهام را قلقلک میداد. بیشتر از یک نانوایی دم غروب آدمهای جورواجور دورش حلقه زده بودند. من هم در صف تنباکو به انتظار ایستادم. از سر بیحوصلگی قلیانهای رنگ و وارنگ شاهنشان را ورانداز میکردم و میاندیشیدمکه کدام نابغهای قلیان را اختراع کردهاست. تصویر سلطان صاحبقران قجری و زنهای زیباروی حرمسرایش که روی شیشههای رنگی قلیانها حک شده بودند با من حرف میزدند و از تاریخ تنباکویی این سرزمین حکایتها میگفتند. بر دیوار سمت راست مغازه و بالای ردیف قلیانهای سلطنتی عکسی از ارنستو چگوارا مبارز مشهور آویزان شده بود که سیگار برگ را گوشه لبش گذاشته بود و با چشمان نافذ و آن ستارهی سرخ وسط پیشانی کلاه کجش تاریخ سرخ سرزمینهای دور را به بیننده یادآور میشد. محو آن هیبت و هیأت بودم که صدایی گفت:
⁃ آقا شما بفرمائید!
⁃ تنباکوی چگوارا میخواهم.
⁃ تنباکوی چگوارا دیگر چه صیغهای است؟!
⁃ ببخشید! قصد بدی نداشتم. این عکس حواسم را پرت کرد. خواستم بگویم تنباکوی برازجانی میخواهم.
⁃ خیلیها برای همین عکس اینجا میآیند.
⁃ حالا چرا چگوارا؟ عکس همان ناصرالدینشاه را میگذاشتی بهتر بود.
⁃ کی بهتر از چگوارا با آن سیگار برگش؟ دل را به شور میاندازد که دود تنباکو را تا ته ریهها پائین بکشی و نم پس ندهی.
⁃ آخر شما که سیگارفروش نیستی. بهتر نبود حالا که پای قلیان سلطانی و تنباکوی برازجانی درمیان است عکسی از همین سلحشوران وطنی را آویزان میکردی؟ رئیسعلی دلواری ؟ خالوحسین دشتی ؟
⁃ کی آنها را به یاد میآورد؟ دوره دورهی چگواراست.
⁃ عجبا!
⁃ عجب از چی؟ اصلا شما چه گیری دادهاید به من و چگوارا؟
⁃ گیر نیست آقا! یادم آمد چندسال پیش در برازجان کار میکردم. یک دشتستانی زرنگ مغازهی اشربهفروشی راه انداخته بود و بالایش نوشتهبود« نوشیدنی چهگوارا». هر پسین جماعتی از جغلههای برازجانی با پیراهنهای چگوارایی دور و برش جمع بودند و سیگار دود میکردند. وقتی هم به ادارهی…. احضار میشد که جواب بدهد چرا این اسم را روی مغازهاش گذاشته٫ میگفت که منظور من « چه خنک و گوارا !!! » است نه «چگوارا».
⁃ کار دنیا همین است. نان خوردن در بازار رندی میخواهد. حرامخوری که نکردم. عکس یک آدم را برای رونق مغازهام به دیوار زدهام تازه خودم هم دوستش دارم. آن برج روبرو را ببین که تازه ساخته شده است. صاحبش را سالهاست که میشناسم. حراملقمهای است که سینهی مادرش را گاز گرفته و هرکار حرامی از دستش بر بیاد کوتاهی نمیکند. از مالهکشی اهل حکومت تا بیرون کشیدن لقمه از گلوی یتیم. خر را با خور میخورد و مرده را با گور. حالا که با هزار دوز و دغل این برج را بالا آورده روی سردر آن نوشته« هذا من فضل ربی»
تنباکو را گرفتم و خشمگین از او جدا شدم. با خودم میگفتم بیچاره چگوارا! که یک عمر برای رهایی انسان جنگید و تنها و بیکس در اعماق جنگلها جان داد و نمیدانست آخر کار تنها از سیگار برگش خاطرهای در یادها میماند و عکسش رونق مغازهی تنباکوفروشان و لباسفروشان و همهچیزفروشان میشود. بیچاره رئیسعلی !که برای شرف انسان جنگید و با جگر سوخته و لب تشنه بر کرانهی دریای جنوب جان داد و نمیدانست از میراثش تنها خانهای میماند که اسیر دست فرهنگفروشان میشود و یکی بر آستانهاش مینشیند و بلیط تماشای آن را به گردشگران میفروشد. بیچاره خدا! که هزارانسال بودن و مردن انسان را معنا میداد و اینک در خاطر انسانها تنها اسمش مانده است که سکهی بازار خدافروشان میشود و بیچاره انسان! که اسیر نیاز است و خدا و تاریخ و فرهنگ و شرافت و همهی چیزش را برای شکم میفروشد…
صدای تقتقی رشتهی افکارپریشانم را برید. پشت چهارراه ایستادهبودم و پسربچهای با انگشت به شیشهی اتوموبیل میزد. شیشه را پائین آوردم. گفت:
⁃ تسبیح ببر! از تربت کربلاست!.
خواستم فریاد بزنم و بگویم که برای امروزم بس است ولی خودم را آرام کردم و گفتم:
⁃ تسبیح نمیگردانم
⁃ برای پدر و مادرت ببر! تبرک شدهی امام حسین است.
⁃ یکی بده! حالا که همه دارند از خدا و پیغمبر و تاریخ و فرهنگ و … پول درمیآورند٫ کی بهتر از تو و کی واجبتر از تو؟!
تسبیح را گرفتم و بهراه افتادم و در راه مادرم را تصور میکردم که دارد با تنباکوی چگوارا قلیان میکشد و تسبیح امامحسین را میگرداند و میاندیشیدم که اگر داستان این دو را بداند چه حالی بر او میرود؟!
۱۴۰۲/۰۴/۳۱ شیراز