دوازده روز گذشته بود، اما هنوز جنگ تمام نشده بود. سیاهی انفجارها روی دیوارهای تهران باقی بود، خیلیها دیگر نبودند، داغهایی که هرگز مرهمی نخواهند داشت. خانهها و خیابانها پیِ عزیزانشان بودند و «تجاوز» واژهی یکصدای «دهانها» بود. چرا که ایران تنها برای ایران بود. من اما نمیدانم چرا بعد از گذشت ۳۷ سال از گذشت جنگ هشت ساله علیه خاک کشورم، هنوز این شعر که برای خرمشهر عزیز سروده شده است بر زبانم جاری میشود:
«آن وقتها که دستم به زنگ نمیرسید
در میزدم
حالا که دستم به زنگ میرسد
دیگر دری نمانده است…
آی کارون خوش گل و لای؟!
به ماهیان موج گرفتهات بگو
با بلمهای به ماتم نشسته کنار بیایند…)*
هنوز سکوت تهران آزارم میدهد، هنوز شبها تا دیر وقت بیدارم. ساعت اداری ۶ صبح است من اما به روال روزهای جنگ حوالی ظهر به اداره میرسم. دروغ چرا؟ تعطیلات مدارس، دانشگاهها و بعضا ادارات دولتی تا اطلاع ثانوی کمی خوشحالم میکرد.
من تهران مانده بودم اما «تهران» رفته بود و پشت سرش کسی آب نریخت، اسپند دود نکرد، تنها بودم در خیابانی که نشان از شهر نداشت، دلم شبیه آهن بود و خندههای کودکان بر تابها و سرسرهها فرود نمیآمد. شهر مرا بجا نمیآورد من غریبه بودم گویی در این رود خانه خروشان، چیزی جز اندوه نمیتوانستم صید کنم. جنگ ۱۲ روزه تمام شده است اما صدای انفجارهای پی در پی هنوز خواب را از چشمم میگیرد در تصاویر شبکه «خبر» تلویزیون ایران، نقاشی کودکی را میبینم که نقشه ایران را به رنگ سبز ترسیم کرده است و من در این میان تمام روز را به تقویم رومیزیام نگاه میکنم که روزهایش تا «نمیدانم کی؟» قرمز است. کاش همچون زمان کودکی دفتری میداشتم با جعبهای از مدادهای رنگی تا شاید میتوانستم برای روزهای دلتنگی[ مانند این روزها] کم نیاورم.
آه «تهران»! هیچ شعری زین پس راوی ماندگار اندوه تو نخواهد شد. چرا که تصویرت شرح غمی ست مکرر، که دل از آن سیر نمیشود.
تهران! من با تو رازهای نگفته دارم، چه با تو قهر بودهام چه با تو به قهر مانده باشم، همواره با تو دوست بوده ام. در زمان بغض و بخشش در زمان جوشش و خشم. نسبت من با تو نسبت والد و فرزند است که عمیقترین عشقها را از تو گرفته ام. من با تو به صلح میرسم اگرچه سهمم از تو زیاد نبوده است اما در بن ضمیرم همواره تو را سبز خواسته ام.
و حالا باید باز گردی به من به ما. شهر پر تلاطم و زیبا. شهری که برای همهای.!
تهران، زین پس من از تو بیشتر خواهم نوشت، این بار اما نه برای کنگرهها و جشنوارهها و صندلی ها، چرا که میخواهم نوشتهام ساده و صادق و بیادعا باشد.
وقت بلند شدن است تهران! وقت عزا نیست باید بلند شد ولو برای چندمین بار، ولو با زانوهای زخمی، با چشمان اشکبار. باید بلند شد و سازها را کوک کرد نقاشیها را قاب کرد تا خار شویم در چشمان مارهای خانگی و نا اهل. سبز شویم بر قلههای مهربانی و یکدلی. تا کور شود هر آن که نتواند دید.
* شعر از بهزاد زرین پور است.









































































