مرحوم آقای حسن کریمی از بچههای انقلابی و اهل فکر و فرهنگ محله ما بود. از دوران نوجوانی میشناختمش. ذهنی پویا و روحی مشتاق به دانستن اندیشههای نو و تجزیه و تحلیل آنها داشت.
یادم است در سال ۵۸ که تازه انقلاب پیروز شده بود، گاهی او را میدیدم که مشغول صحبت با یکی از مارکسیستهای خوش اخلاق محله بود؛ حسن با این که بچه مذهبی بود، ولی به خاطر همان روحیه کنجکاوش با او به بحث مینشست، و ترسی از این نداشت که شاید تحت تاثیر او قرار بگیرد و بیدین شود.
حدود سال ۶۰ مثل من جذب سپاه شد و در پادگان امام حسین همکار شدیم. در حالی که هیچ یک نمیدانستیم همکاریم! دو سال و نیم از حضورم در پادگان گذشته بود که یک روز صبح زود موقع سوار شدن به سرویس دیدمش و تازه هر دو فهمیدیم همکاریم! علتش این بود که حسن هفتهها و ماهها شبانه روز در پادگان میماند یا در منطقه جنگی بود؛ در بخش نظامی، اسلحه، کار میکرد و من در بخش عقیدتی.
بعد از آن بیشتر همدیگر را در اوقاتی که کلاس نداشتیم میدیدیم و صحبت میکردیم. با این که تخصص نظامی داشت، ولی همه صحبتهای ما بر محور مسائل فکری بود.
یک وقتی از من خواست که به او منطق یاد بدهم، «گفتم تو منطقی فکر میکنی و حرف میزنی، پس منطق بلدی، و حتما منطق خوندی؟ گفت نه تا حالا نخوندم تو به من یاد بده. گفتم به شرطها و شروطها، تو به من اسلحه ژ۳ و موتور سواری یاد بده، من هم منطق بهت یاد میدم.» هر روز در فاصله نهار و نماز حدود یک ساعت به هم دیگر آموزش میدادیم. برخلاف من، حسن خیلی زود مطلب را میگرفت و از پرسشهایی که میکرد، متوجه هوش بالایش میشدم. خیلی سریع منطق را در حد لازم یاد گرفت ولی من علیرغم این که مربی خوبی داشتم، نه اسلحه را خوب بلد شدم و نه موتور سواری را.
در حین صحبتهایی که میکردیم، گاهی از خاطرات جبههاش نقل میکرد. مدتی نیروی حاج احمد متوسلیان در جبهه بود. میگفت «یکبار موقع برگشت از یک بازدید اطلاعات عملیاتی، من راننده جیپ بودم و شهید گوجهای و حاج احمد سرنشین بودند، چون دوشب نخوابیده بودیم آن دو خوابیدن و من به سختی و نیمه خواب و بیدار رانندگی میکردم که به یکباره رفتم روی یک خاکریز و ماشین چپ شد. هر سه هاج و واج بیدار شدیم و از ماشین افتادیم بیرون! حاج احمد گفت حسن میخواهی ما رو به کشتن بدهی، درست رانندگی کن؟! خوشبختانه به خیر گذشت.»
در پادگان امام حسین تقریبا هر هفته رزم شبانه برگزار میشد و صحنهای تقریبا مثل صحنههای عملیاتهای واقعی ایجاد میشد، همانقدر پر سر و صدا و ترسناک! و حسن به اقتضاء حرفهاش در رزمها فعال بود و بعد از آن بیشتر در عملیاتهای شناسایی شرکت میکرد و بارها مخفیانه به عمق خاک عراق رفته بود و خاطرات هیجانانگیزی از آن روزها داشت. دانش جغرافیایی خوبی داشت و منطقه را خوب میشناخت.
بعد از جنگ مثل بقیه بچههای سرحورده جنگ، به کارهایی متفاوت مشغول بود. ولی چون اهل فکر و تجزیه تحلیل بود، مطالعه را ترک نکرد و تا آخر عمر با تفکر و آموختن مانوس و مالوف شد.
یکی از ویژگیهای غبطه برانگیزش آرامش در دل سختیها و خطرات بود، هول و پریشان نمیشد و عقلش از کار نمیافتاد، لذا خوب از عهده کارش بر میآمد. در بحث و گفتگوها هم همینطور بود، هیچ وقت ندیدم در بحث و گفتگو صدا بلند کند و هیجانزده و عصبانی شود و حرفهای بیربط بزند.
من به خاطر این که بعد از جنگ از سپاه بیرون آمدم، دیگر خیلی کم او را میدیدم و خبر نداشتم که او روز به روز رشد یافتهتر میشود و تخصصهای جدیدتر و مدارج علمی بالاتری را تجربه میکند، اما البته مطمئن بودم و حدس میزدم که در روند تعالی فرهنگی است.
حسن کریمی عزیز اکنون در آرامش ابدی خفته است و ما بازماندگان، از حضور دوستی فاضل و شجاع محرومیم. یادش گرامی و روحش شاد.