خورنق معرب خورنه محلی در یک میلی نجف در عراق عرب که بهسبب قصری که نعمانبن امرؤالقیس (از ملوک لخم) برای یزدگرد اول ساسانی ساخت، مشهور است. بعدها قصر خورنق وسعت یافت ولی در قرن چهارم میلادی ویران بود. […] صاحب برهان آرد و آن عمارتی بوده بسیار عالی که نعمانبن منذر به جهت بهرام گور ساخته بود و عجمان یک قصر آنرا خورنگه نام کردند. یعنی جای نشستن بطعام خوردن» (دهخدا)
« ساختن کاخ خورنق» روایتی از کتاب خمسهی نظامی است و کمالالدین بهزاد آن را در اواخر قرن نهم هجری قمری نقاشی کرده است .
در این نقاشی ۲۱ مرد در موقعیتهای مختلف مشغول ساختن بناییاند که اکنون به نیمهی کار رسیده (و قرار است کاخ خورنق باشد). از این ۲۱ نفر، ۷ نفر بالای بنا مشغول کارند و ۱۴ نفر روی زمین و یک نفر هم در میانهی این دو، روی نربان است. هر فعالیتی در آن، تقریباً دوتایی انجام میشود؛ دو نفر بیل میزنند و ملاط درست میکنند، دو نفر ظرفهای خالی ملاط را میآورند، دو نفر ظرفهای پر را میروند که ب
ه بالا برسانند، دو نفر خشتها را شکل میدهند، دو نفر خشتهای خشک شده را از بیرون وارد صحنه میکنند، دو نفر، یکی با پشتهی خاک و دیگری با مشک آب به سوی ملاطها میروند، مرد قرمزپوشی آجر به بالا پرتاب میکند، مرد دیگری بالای بنا آن را میگیرد، یک نفر سیاهپوش ظرف ملاط را به بالا هدایت میکند، کسی روی دیوار آن را با ریسمان بالا میکشد و دو نفر هم در بالاترین نقطهی بنا با وردستهایشان مشغول چیدن آجرهایند و به نظر میرسد آن که بالاتر از همه آجرها را میچیند و نمای آجرچین ایوان بنا را شکل میدهد، معمار است. چنان که در کتاب «معماری تیموری در ایران و توران» آمده است؛ آجرهایی که در این نگاره دیده میشود نیز مربعشکل است (ویلیبر و گلمبک، ۱۳۷۴: ۱۳۸). فقط یک نفر در این میان تنهاست و او همان است که از پلههای نردبان پایین میآید. نردبان هشت پله دارد و آن که پایین میآید از هر دو سو پایی بر پلهی چهارم و پای دیگر بر پلهی پنجم دارد. او میان نردبان است، به عبارتی؛ میان زمین و آسمان، اما رو به سوی زمین .
نگارهی بهزاد ساختن کاخ خورنق را روایت میکند، اما بنایی که در این نگاره تصویر شده است بیش از آنکه کاخ رؤیایی خورنق باشد، خاک و زمین است .
نبود تباین رنگی میان بنا و زمین موجب میشود که ما تا مدتها دیوارهای بنا را جزیی از زمینی ببینیم که بنا را بر آن میسازند. در نقاشی ایرانی، به دلیل رنگگذاری تخت و به کارنرفتن ضربهقلم- که تا حدی میتواند جهت سطوح را مشخص کند – از تضاد رنگ ی، تزیین و قلمگیری برای تشخیص و تمایز دو سطح از هم استفاده میشود. در اینجا، اما میان سطح افقی زمین و سطح عمودی بنا نه از تضاد خبری هست و نه از تزیینات رنگی. گویی این، همان زمین است که تا نزدیکیهای کادر نقاشی بالا آمده است. این مسأله وقتی واقعیتر جلوه میکند که ما پیشتر در نقاشی ایرانی علاوه بر سطوح تخت، انسان را نیز با دور شدناش کوچکتر نیافته باشیم. پس به خوبی میتوانیم بپذیریم که آنها که بالای دیوار کار میکنند ممکن است در سطح زمین، اما جایی دورتر مشغول باشند. با اینحال، آنچه مانع تصور دوم میشود یکی عناصر واضحی همچون نردبان و داربست و دیگر، نقش کمرنگ آجرچینی دیوار است .
نویسندگان کتاب «معماری تیموری در ایران و توران» پس از آنکه از سه نوع داربست چوبی در دورهی تیموری نام میبرند، داربستهایی همچون داربست حاضر در این نگاره را از نوع سوم میدانند که «عبارت از چوببستی بود که سکوی آن مستقیماً روی پایههای چوبی قرار میگرفت که در بنا کار گذاشته شده و از آن پیش آمده بود.» (ویلیبر و گلمبک، ۱۳۷۴: ۱۴۱) نوع اول داربستی بود که هیچ نقطهی اتصالی به بنا نداشت، و نوع دوم داربست آزادی بود که فقط چند نقطهی اتصال به بنا داشت. چنین اطلاعات، از قلم پژوهشگران معماری نشان میدهد که پدیدههای پیرامون بهزاد تا چه حد برای او مهم بوده است . مشاهدهی دقیق بهزاد از تعبیه شدن یک داربست کنار یک دیوار گواه این است که او نهتنها به داربست و حرکت روزمرهی کارگران یک ساختمان، بلکه به هر امر دیدهشدنی روزگارش بارها و بارها نگاه کرده و چه بسا از روی آنها پیشطرحهای فراوانی هم زده است .
فقدان تزیین در این نگاره چنان مؤثر است که در آن به جز ماده، باقی چیزها در درجهی دوم اهمیت قرار میگیرند؛ ماده، چه بهمنزلهی مادهی نقاشی در کار، و چه بهمنزلهی مادهی معماری در موضوع این اثر .
در گذشته، نقاشان ایرانی دو نوع مادهی رنگی را به کار میبردند: مادهی رنگی معدنی یا «جسمی» که از خاک و سنگ به دست میآمد و مادهی رنگی آلی یا «روحی» که از گیاهان و حشرات گرفته میشد. مادهی رنگی معدنی به دلیل جسمی بودناش، بیشتر برای پوشاندن سطوح اصلی نقاشی به کار میرفت و مادهی رنگی روحی به دلیل شفافیت و فقدان قدرت پوشانندگی، بیشتر در پرداخت و آشکارکردن عناصر نقاشی استفاده میشد. علت ارزش رنگدانههای جسمی را «بایستی در قدرت پوشانندگی فوقالعاده، دوام نسبتاً خوب فیزیکی و شیمیایی و پایداری آنها در برابر رنگپریدگی» (فرهمند بروجنی، شماره ۷: ۹۱) دانست .
در ساختهشدن رنگمادهی معدنی در نقاشی ایرانی، زمین بیواسطه نقش اصلی را ایفا میکند. رنگهایی همچون لاجورد، شنگرف و زرنیخ از همین دستهاند. در مقابل، رنگهای روحی باواسطه به زمین میرسند. به این معنی که نقاش رنگهایش را اینبار از موادی به دست میآورد که زمین از طریق گیاهان و حشرات به او داده است .
یکی از معانی لغوی «پرداخت»، جلا دادن و روشن کردن است (دهخدا) که متضمن «آشکارگی» است. «پرداخت»، بهطورکلی یعنی آشکارکردن چیزی. آنچه ما امروزه از آن به «پرداز» و «قلمگیری» در نقاشی ایرانی، نام میبریم سبب آشکارشدن جهان (کوهها، درختها، بناها، انسانها و…) در اثر نقاشی میشود .
در برخی از آثار نقاشی ایرانی، احتیاط نقاش در به کار بردن رنگهای روحی در تزیینات به خوبی نمایان است. ساختن کاخ خورنق از همین جمله است. بهزاد، اگر چه آشکارگی را در پرداز چهرهها و نقش خفیف قلمگیری در این اثر محدود کرده، اما باز این نقش آنچنان نیست که مانع از حاکمیت رنگمادهی جسمی در این اثر شود .
بنایی بالا میرود با ساخته شدناش. در این بالارفتن آنچه حرف اول را میزند مادهی جسمی و زمینی است. مادهای که هم رنگمادهی معدنی است و هم خاک و خشت. هردو در بالارفتن و پوشانندگی به آب، به مثابه حلال، نیازمندند. آب در حلالیتاش با مادهی رنگی روان شدن آن را درپی دارد و در حلالیتاش با مادهی ساختمانی، ملاط را؛ ملاطی که «مخلوطی بود از آهک کشته و ماسه» (ویلبر و گلمبر، ۱۳۸۴: ۱۳۶). زمین در این تصویر تبدیل به اثر معماری میشود و همزمان مادهی زمینی تبدیل به اثر نقاشی. هر دو درمقام زمین میپوشانند؛ یکی بستر اثر نقاشی را، کاغذ را، و دیگری که جهان را، عرصه فعالیت انسان را. اشاره به مادهی جسمی و زمین در جایجای این اثر چنان آشکار است که حتی میتوانیم به جرأت بگوییم سخن بهزاد در این اثر، در وهلهی اول، زمین و دیالکتیک آفرینش جهان از طریق زمین است .
برخلاف روایت نظامی که نقش اصلی ساختن بنا در آن همواره با یک نفر (معمار) است، در کار بهزاد بنا به دست بیستویک نفر ساخته میشود؛ بیستویک نفری که همه با هم در مرتبهی ساختناند. در واقع کار بهزاد این پیام را به ما میدهد که برخلاف روایت نظامی، ساخته شدن فرایندی انسانی، جمعی، زمانبر و رنجآور است .
نگارهی ساختن کاخ خورنق تصویری است که برای کتاب خمسهی نظامی تهیه شده است. نظامی در جایی از داستان در وصف «سمنار»، معمار کاخ خورنق، میگوید :
« چابکی چربدست و شیرینکار/ سام دستی و نام او سمنار/ دستبردش همه جهان دیده/ به همه دیدهای پسندیده »
نظامی میگوید «دستبرد» سمنار را همهی جهان دیده، و جهان با هردیدگاهی که به آن نگریسته آن را پسندیده است. اما «محصول کار» در کار بهزاد کجاست؟ محصول کار بهزاد، البته همین کاخ نیمهکارهای است که در حال ساختهشدن است. در حقیقت، او با کارش، محصول کار نظامی را در مقطعی از «نیمهکارگی» متوقف نگه داشته است تا به این ترتیب، نه «دستبرد» و «محصول کار»، که «دست» و «کار» را در جهان آشکار کرده باشد .
تا دست در کار نباشد چیزی هم ساخته نمیشود. دست اگر در کار نباشد انسان توانایی بنا کردن، و از همینرو، سکنا گزیدن در جهان را ندارد. انسان بر پاهایش میایستد، به پهلو و پشت دراز میکشد، با چشماناش ورانداز میکند، با هوشاش سبک_سنگین میکند، با دستاناش اما میسازد و درست میکند. در اینجا، در «ساختن» نوعی «درستی» نیز به چشم میخورد. دست میسازد، به این معنی که به زمین شکل میدهد. مادهی زمینی در آغاز صورتی دستنخورده و «بیشکل» دارد. دست انسان آن را صورتی دیگر میبخشد و به آن شکل میدهد. دست انسان است که آن را از صورتی آغازین به صورتی خواسته بدل میکند. هر ساختنای حکایتی از حضور دست انسان است. ساختن کاخ خورنق حکایت حضور دوگانهی دست انسان در ساختن کاخ و در ساختن نگاره است .
« چابکی چربدست و شیرینکار/ سامدستی و نام او سمنار/ دستبردش همه جهان دیده/ به همه دیدهای پسندیده/ کرده چندین بنا به مصر و به شام/ هریکی در نهاد خویش تمام/ رومیان هندوان پیشهی او/ چینیان ریزه چین تیشهی او/ گرچه بناست وین سخن فاشست/ اوستاد هزار نقاشست »
اصولاً معماری، به خاطر خصلت کاربردی و پیوندش با زمین و ماده، نه میتواند و نه به خود اجازه میدهد که از واقعیت ملموس زندگی به اندازهی دیگر هنرها، از جمله نقاشی، فاصله بگیرد. اما نظامی آنجا لب به تحسین سمنار میگشاید که صفتی از نقاش بودن را در او مییابد. سمنار نیز همچون نقاش، اثرش را صرفاً برای دیدن و دیده شدن از جانب جهان میآفریند. چنین دیدگاه فرجامگرایانهای از سوی نظامی احتمالاً پیرو کار ادبیاتای شکل گرفته که بیشتر با معنا، و کمتر با ماده در ارتباط است. دیدگاهی که در آن نقاشی از معماری، و احتمالاً ادبیات هم از نقاشی بالاتر است. اما آیا کار بهزاد نیز چنین دیدگاه فرجامگرایانهای دارد؟ آیا در نزد او نیز اولویت با تصویرپردازیای است که پیش و بیش از ماده، راه به معنا میبرد؟ اگر ما حتی فرض را بر این بگذاریم که بهزاد در انتخاباش از متن نظامی برای مصورسازی، با محدودیت مواجه بوده، باز نمیتوانیم بپذیریم که سفارشدهنده از خیر کاخ خورنق، با آن رفعت و شکوه، در فرجام کار گذشته و به بنای در حال ساختی رضا داده باشد. همچنانکه نمیتوانیم بپذیریم که بهزاد از انتخاب چنین صحنهای هیچ نیت دیگری جز مصورسازی سادهی داستان نداشته است. شاید اگر هر نقاش دیگری بود وسوسهی کشیدن کاخ تمام شده، اجازهی تجسم هر تصویر دیگری را از او میگرفت. نظامی چندان که کاخ ساخته شده را توصیف کرده، دربارهی ساختن کاخ چیزی نگفته است. او از ساختهشدن کاخ، به طرفهالعینی گذشته است تا هرچه زودتر مخاطب خود را به فرجام کار و وصف کاخ ساخته برساند. در واقع نظامی با دوری گزیدن از اشاره به خاک و ماده و فرایند ساخته شدن توسط کار جمعی، کاخ و معنا هردو را با هم برپا کرده است. حتی سه بیتی هم که بهزاد آن را در کارش وارد کرده است دربارهی «ساختن» و «ساخته شدن» نیست، بلکه دربارهی امر «ساخته» است .
تفاوت میان «ساخته شدن» و «ساخته» از قبیل تفاوت صورت بیشکل و شکل، دست و چهره، و ماده و معناست. بهزاد با توقف بر کار ِ«ساخته شدن»، از رسیدن به معنای مورد نظر نظامی به شکلی ابدی سر باز زده و با اشاره به پیکار میان خاک و کاخ به منزلهی ماده و معنا، همچنان بر خاک و ماده اصرار ورزیده است. او نه یکتایی آفرینشگر (معمار) را آنگونه که نظامی توصیفاش کرده، به ما نشان داده و نه اثر (کاخ خورنق) را آنچنان که ما توقع داریم روبهروی ما قرار داده است. او برای به تجلی رساندن ماده و جسمیت، چه در معماری و چه در نقاشی، یکجا از آفرینشگر، اثر و کاخ اسطورهزدایی کرده است. او با بنایی که آن را در زمین و خاک «مخفی» کرده، بیش از آنکه به جهان و معنایی که میسازد اجازهی آشکارگی بدهد آن را پوشانده است تا به این ترتیب رازها را پوشانده و مجالی برای تجلی ماده داده باشد. دربارهی تجلی ماده بر معنا، کافی است به بدن کارگرانی که تصویر کرده و به داغهایی که به شکل نعل بر پاها و بازوی بعضی از آنها دیده میشود نگاه کنیم. این داغها زمانی مادی بودن و جسمیت این کارگران را بیشتر نشان میدهند که ما آن را با فصل «شکار کردن بهرام و داغ کردن گوران» از همان داستان، و خصوصاً با بیت آخر آن، به خوانش درآوریم :
« در چنین گورخانه موری نیست/ که بر او داغ دست زوری نیست »
در داستان نظامی میخوانیم که پادشاه نعمان پس از ساخته شدن کاخ از سمنار پرسید که آیا از این بهتر نیز میتوانی بسازی؟ و سمنار به او پاسخ داد :
» گفت اگر بایدت به وقت بسیچ/ آن کنم کین برش نباشد هیچ/ این سه رنگ است آن بود صد رنگ/ آن ز یاقـوت باشــــد این از سنــــگ/ این به یک گنبدی نماید چهر/ آن بود هفت گنبدی چو سپهر «
پس نعمان از شنیدن این سخن برافروخته شد و دستور داد تا او را از همان بالا به زیر بیفکنند تا دیگر نتواند چنان کاخی و بهتر از آن را هیچ کجا بنا کند. با این حال، کاخی که سمنار ساخته بود نهتنها کاخی بیرونق نبود، بلکه بسیار پر رونق و باشکوه هم بود :
» ز آسمان بر گذشت رونق او/ خور به رونق او شد از خورنق او «
اما کاخ بهزاد را که نگاه میکنیم میبینیم که اتفاقاً بیرونق است. این کاخ حتی ازکاخهای متعارف هم کوتاهتر است (کوتاهی بنا را از روی ایوانی که سمنار، دیگر آن را تقریباً به پایان رسانده است میتوان تشخیص داد). به راستی چه چیز باعث شده است بهزاد چنین در جایجای کار خود از روایت نظامی فاصله بگیرد؟ نظامی در اوج این داستان میگوید :
» بی خبر بود از اوفتادن خویش/ کان بنا بر کشید صد گز بیش/ گر ز گور خودش خبر بودی/یک بدست از سه گز نیفزودی «
اگر سمنار از مرگی که در انتظار اوست آگاه بود آنگاه کاخ را بلندتر از سه گز نمیساخت. قصد ما در اینجا این نیست که بگوییم با درنظرگرفتن نسبت قد آدمها به ایوان، این کاخ تقریباً همان سه گز است، و نیز اصلاً بنا نداریم ابعاد و عناصر موجود در این اثر را با مقیاسهایی واقعگرایانه بسنجیم، بلکه میخواهیم این پرسش را نیز همچون بیشمار پرسش دیگر به میان آوریم که «آیا باقی ماندن این بنا تا همین ارتفاع و برتری آفرینشگر (سمنار) در آن، به بیانی خبر از مرگی که در انتظار اوست نمیدهد؟ «
آفرینشگر میسازد. دستان او نیز همچون دیگران مشغول درست کردناند. مهم نیست که یک بدست (وجب) بالاتر از آن به مرگ او منتهی میشود؛ مهم نیست که در هر صورت در انتها مرگ است؛ مهم این است که اکنون، که همه مشغول ساختناند، به میانجی همین «ساختن»، این «اکنون»، «اکنون ابدی» است .
دست، کار، ماده؛ این است آنچه از آن یک اثر به راه میافتد؛ تغییری ایجاد میشود در صورت ماده و معنایی ساخته میشود؛ پشم میشود پارچه، درخت میشود داربست، خاک میشود خشت، خشت میشود خانه. پس دست کار نمیکند تا چیزی بسازد یا چیزی به جهان بیافزاید، میسازد تا بلکه کاری انجام داده باشد. از اینجهت هر اصطلاح دیگر جز کار، از جمله «شاهکار»، بیمعنی است. از نظرگاه دست، هر اثر یک کار است آنجا که هنوز کارش را وا ننهاده است. آنجا که دست هنوز دست است و پای سخن هنوز به میان نیامده است (هرچند که کار نظامی و بهزاد، هردو در این باره شاهکار است) .
در دورهی حاکمیت سخن و تفرعن مدرن آفرینشگر، با فراموش شدن دست، ماده نیز از یادها رفت چرا که معیار درستی تغییر ماده در دست بود. پس انسان در حین کار و آفرینش معنا، دیگر نه به دست اندیشید، نه به کار و نه به ماده، بلکه فقط به فرجام اندیشید: به ایده. تیتوس بورکهارت میگفت: «از بین بردن هرگونه شادی که از خلاقیت سرچشمه میگیرد فقط امتیاز صنعت جدید است.» (بورکهارت، ۱۳۷۲: ۷۴) از همین جا بود که سرخوشی کار و پیکار دست و ماده از میان رفت. انسان برای رسیدن به مقام والای آفرینشگری، سرزندگی کار و فانی بودن انسانیاش را از یاد برد و خود را به آستانهی مرگ رسانید .
با این همه، سادهانگارانه است اگر بگوییم اثری که بهزاد آن را نقاشی کرده است تهی از هرگونه خیالپردازی و معناسازی است. این اثر به همان اندازه که در پی ثبت ماده در لحظهی ساختهشدن جهان توسط دستهاست، رمزپردازانه و آهنگین نیز هست. «ساختن کاخ خورنق» نیز مثل هر اثر بزرگ هنری دیگر انباشته از مسایل و پارادوکسهای گوناگون است و همانگونه نیز از سرنهادن به هر معنای یکهای سرمیپیچد. این اثر نقاشی در ضمن یادآور آن سخن میرچاالیاده دربارهی خلقت جهان است که میگفت :
« آفرینش کیهان، نمونهی نوعی هرگونه ساختمانی است. هر شهر، و هرخانهی نو، که بنیان مینهند، به منزلهی تقلیدی نو از آفرینش عالم و به یک معنا، در حکم تکرار خلقت جهان است.» (الیاده، ۱۳۸۵: ۳۵۵)