سال چهارم ابتدایی بودم که پدرم به دلیل راهاندازی مجموعه جدید اقتصادی خود به گیلان بازگشت. ما به لشتنشا رفتیم. زادگاه مادریام. من پنج سال در آن شهر درس خواندم و سپس به رشت نقل مکان کردم. همه آموختههای من در آن زادگاه مادری به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برمیگردد. روبهروی عمارت علی امینی و باغ بزرگش -که این روزها به دادگاه و شهرداری و آتشنشانی بدل شده- کتابخانه شهر قرار داشت.
مرکزی که توسط کانون پرورش فکری راهاندازی شده بود. یا در زیباکنارش هتلی بینالمللی قرار داشت که آشپزی فرانسوی داشت. در آن سالها نه در دوبی و نه آنتالیا خبری از هتلهای درجه یک نبود. مرکز صلیب سرخ، مرکز رادیوتلویزیون و هنرمندان معروف، خوانندگان مشهور، سیاستمداران موثر. آن موقع نمیدانستم لشتنشا چه بخش مهمی است و چه مزیتهایی دارد. برخی از آن امکانات در شهرهای بزرگ هم گاهی یافت نمیشد. هر چند پس از انقلاب اسلامی چه به این دلیل که زمینهای آنجا اوقافی است و به خاندان امینی تعلق دارد یا به این دلیل که به دریا ختم میشود و در بنبست قرار دارد یا به دلایلی که شاید نتوان درباره آن به راحتی سخن گفت و بار سیاسی خودش را نیز دارد از مسیر توسعه و پیشرفت باز ماند. – حداقل آن است که در مقایسه با مناطق همسطح خود یا شهرهایی که از آنها بالاتر بود دچار عقبماندگی مفرطی شد، اما لشتنشا در آن سالها برای من با کتابخانه معنا میشد. در کتابخانه شهر، بانویی بود به نام خانم رجبی. او مانند مادر معنوی همه همنسلان من بود. مهربان، دقیق، وظیفهشناس و البته مشوق. من در آنجا به دو کار مشغول شدم؛ آموزش ملودیکا و سپس پیانو و رقابت حرصآلودی با دوستانم برای خواندن کتابهای کانون. نمیدانید چقدر یادآوری آن دوران لذتبخش و فرحافزاست. روبهروی کتابخانه در مجاورت عمارت امینیها رودخانه اوشمک جاری بود. آن روزها رودخانه مانند امروز خسیس نبود. پشت رودخانه باغ بزرگی بود که همچنان ساکنان بومیاش باغ روسی میخوانند. باغی زیبا و پردرخت. شهریور ماه؛ گردوها بارور میشدند و باغ سخاوتمند آغوشش را به روی نونهالان و نوجوانان میگشود. ما با دستهایی که از سایش با پوست گردوها بسان دخترکان دمبخت که حنا بر دست مینهند به استقبال مدرسه میرفتیم. در این شهر، جدا از کانون پرورش فکری، سینما از دهه چهل به فعالیت مشغول بود. با تاخیر فیلمهای ایرانی و فرنگی را به نمایش میگذاشت. برای ما رفتن به سینما خیلی آزاد نبود، اما ماجراجوییهای کودکی را پایانی نبود. گاهی غلام؛ پسرک هممدرسهای و همراه ما که مسوول کنترل سینما با چراق قوه جادوییاش بود به من و همنسلانم فرصت دیدن برخی فیلمها را میداد. در آن میانه شاید بروس لی رایجترین فیلمهایی بود که میدیدیم و گاهی هم به هنرنمایی بیک ایمانوردی و ناصر ملک مطیعی مشغول میشدیم. سینما در کنار رودخانه اوشمک قرار داشت. همیشه چه وقتی که از مدرسه مجید فرساد خارج میشدیم یا دزدکی از سینما، به کنار پل رودخانه میرفتیم و به صید ماهی که گاهی با هنرنمایی جوانان محل که میخواستند با دهان ماهی بگیرند و تبحر خود را به دخترکان در مسیر نشان دهند، یا برای سدجوع تن به آب میزدند مینگریستیم. . محور همه آن خاطرات خانم رجبی بود و کتابخانهاش. روزی با بچههای همراه شرط گذاشتیم تا هر کس بیشترین کتابها را بخواند. خانم رجبی هم در نهایت بگوید چه کسی برنده شده است. برای اینکه کسی کلک هم نزند، قرار شد در پایان هر ماه در گلباغ- پارک لشتنشا که دارای درختهای آزاد چندصدساله بود و در زمان جنگ شهردار نابغهای دستور به قطع آن درختان کهنسال داد- جمع شویم و خلاصهای از قصههایی را که خواندهایم برای هم تعریف کنیم. آن جلسات مهمترین بخش روح شخصیت من است. با «ماهی سیاه کوچولو» به دریا پیوستیم، با «ژرمینال»، «شکست» بالزاک را آموختیم. در «جنگ و صلح» با الکساندرو ناپلئون محشور شدیم و با «سه تفنگدار» به سراغ «پیرمرد و دریا» رفتیم. از «دخترک کبریتفروش» پرسیدیم «زنگها برای که به صدا درمیآید» و از پوشکین قصه «دختر سروان» و از «گوگول» اهمیت رستگاری را یاد گرفتیم. با ویکتور هوگو به پارک «لوکزامبورگ» و «پانتئون» میرفتیم و با «بورخس» از سرزمین قهوه به مزارع نیشکر نقل مکان میکردیم.
کاش آقای وزیر ارشاد ما هم در زندگی خود خانم رجبی داشت. کاش در محلهشان کتابخانه کانون فکری بود. کاش او هم با دوستانش مسابقه کتابخوانی برگزار میکرد. کاش آقای وزیر هم میتوانست با قهرمانهای کتاب گریه کند. خنده کند. پرواز کند. شعر بخواند. موسیقی بفهمد. کاش همکاران آقای وزیر هم میدانستند باز کردن بهتر از بستن است. کاش روزی کسی به او میآموخت اگر آن نسل به الگویی برای تاریخ بدل شده، به خاطر شرایط تعلیم و تربیتی درستش بود. به دلیل ترجیح کتاب و معرفت و کتابخانه بود.
سالها گذشت. من به جوانی انقلابی بدل شده بودم. از همه آن شخصیتها به «بولبا» و «چه گوارا» شبیهتر بودم. ضدقهرمان «خرمگس» بودم یا «دانتون» آندره وایدا! به سالنی پا نهادم تا جوانان و مردانش را برای اعزام به جبهه تشویق کنم. چند سالی بود جنگ شروع شده بود و من هم دستی بر آتش داشتم. سخنان من که تمام شد، بانویی قدمزنان به پشت تریبون آمد. اعتراف میکنم تا زمانی که صدایش را نشنیدم نشناختمش. بله درست حدس زدید. او خانم رجبی بود. حال به زنی میانسال بدل شده بود. اما صاحب همان صدای رسا. به بقیه مخاطبان گفت: این مرد جوان روزی شاگرد من بود. او روزی دنبال «ماهی سیاه کوچولو» بود. او روزی میخواست «گل نسترن بچیند». او همراه و همراز «پیرمرد و دریاست». من نمیتوانستم شادیام را پنهان کنم. خوی انقلابیگری اجازه نمیداد او را بغل کنم و بر دستانش بوسه زنم.
او بیش و پیش از دیگر معلمهایم مرا و دیگر نوجوانان لشتنشا را تربیت کرده بود. او مسوول کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. او یک انسان بود. یک معلم بود. اگر آقای وزیر که برای من یادآور شعر انهدام نصرت رحمانی است. آنجا که گفته بود: این روزها- اینگونهام، ببین: دستم، چه کند پیش میرود، انگار/ هر شعر باکرهای را سرودهام؟ پایم چه خسته میکشدم، گویی/کت بسته از خم هر راه رفته ام/تا زیر هرکجا/ حتی شنودهام هربار شیون تیر خلاص را/ای دوست/این روزها با هرکه دوست میشوم احساس میکنم/آنقدر دوست بودهایم که دیگر وقت خیانت است/ انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است/دیریست هیچ کار ندارم/ مانند یک وزیر/ وقتی که هیچ کار نداری/تو هیچ کارهای/ من هیچ کارهام؛ یعنی که شاعرم/ گیرم از این کنایه هیچ نفهمی/این روزها اینگونهام: فرهادوارهای که تیشه خود را گم کرده است/آغاز انهدام چنین است/اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان/یاران: وقتی صدای حادثه خوابید/ بر سنگ گور من بنویسید: یک جنگجو که نجنگید، اما… شکست خورد.