بسیار خرسندم که در بیستمین کنگره حزب مردم سالاری خدمت عزیزان هستم که در باب یکی از گذارهای مهم جامعه ایران در این دوران سخن بگوییم؛ و بسیار متشکرم از دوستان خزب که این فرصت را در اختیار من قرار دادند. موضوعی را که من برای سخنرانی انتخاب کردم «افق گشایی ، پیش نیاز سرمایه اجتماعی» است. واقعیت این است که معتقدم بدون اینکه نظام دست به «افق گشایی» بزند امکان بازسازی سرمایه اجتماعی را ندارد و چون کنگره بیستم بر سرمایه احتماعی تاکید دارد، فکر کردم که این موضوع را انتخاب کنم.
بنده در سالهای گذشته از سوی احزاب متعدد برای شرکت در کنگرهها دعوت شده بودم که عموما آنها را نمیپذیرفتم. به این علت که معتقدم ما تقریبا همه حرفها را زده ایم و خرف تازه ای نمانده است. اگر نظام سیاسی گوش شنوایی داشته باشد ، همانها را میشنود. اما اینکه این بار دعوت حزب مردم سالاری را پذیرفتم به این خاطر بود که این بار، فرصت را غنیمت شمردم تا شاید آخرین ناگفتهها را به سمع نظام برسانم. همین طور این فرصت برای من آخرین فرصت سخنرانی در قرن چهاردهم خواهد بود و شاید از این نظر برای من نمادین است که دست کم این گفتهها، در این مقطع تاریخی گفته شده باشد.
به نظر من هم حکومت از روشنفکران خودش عبور کرده و هم جامعه . این ایام نه حکومت دغدغههای ما را میشنود و نه نسل جدید که ایده و انرژی دارد به حرفهای ما توجهی دارد. از این به بعد، براندازان و طنازان میدان دار خواهند شد و کار متاسفانه به دست اینها سپرده شده است. منظورم از طنازان ، سلبریتیها هستند.
سخن مارکس را یادآور میشوم که میگوید تاریخ تکرار میشود؛ بار اول به شکل تراژدی است و بار دوم به شکل یک نمایش کمدی . واقعیت این است که انقلاب اسلامییک تحول تراژیک بود اما تحولات سیاسی آینده ایران کمدی – تراژیک خواهد بود که رهبران این تحولات، طنازانی مثل تتلوها خواهند بود که کنشگران فرهیحته نیستند. همان داستانی که بر سر شاه آمد؛ او مصلحان و روشنفکران را که اهل عقلانیت و گفتگو بودند را فرو کوفت و عرصه را داد دست گروههای چریکی چپ و راست . و بعد طبقه متوسط شهری سر برآورد و انقلاب شد و چون رهبری واحدی وجود نداشت مرجعیت در مجموع این حرکتهای انقلابی را هدایت کرد به یک مسیر و در راس این حرکت قرار گرفت. جمهوری اسلامیهمین کار را با روشنفکران و عقلا و مصلحان کرد. عموم آنها را فرو کوفت و راه را بست . اما خوشبختانه ما حرکت چریکی نخواهیم داشت اما قیام پابرهنگان شکل خواهد گرفت و رهبران آن طنازانی چون تتلو هستند! بنابر این اصولا حکومت خودش را مخاطب ما نمیداند و کلام ما را گوش نمیکند. عملا ما از نظر حکومت و نسل جدید بازنشسته ایم و دوران ماموریت ما پایان یافته است و حالا آنقدر بحران ایجاد شده که باید طنازان را مدیریت کرد.
برای همین من فکر کردم به عنوان آخرین سخنرانی در قرن چهاردهم شمسی بیایم و نکاتی را از این تریبون مطرح کنم. من برای خودم به عنوان شخصی زنده بن بست ندارم و هم معتقدم نظامهای سیاسی به عنوان یک مجموعه زنده بن بست ندارند. بنده آینده را همچنان روشن میدانم، آینده ای که چندان دور نیست . اما تلاش میکنم که با کمترین هزینه به این آینده روشن دست پیدا کنیم.
شعار این کنگره مردم سالاری این است که «احیای اعتماد عمومیلازمه مشارکت حداکثری». ما با تسامح، اعتماد عمومیرا با سرمایه اجتماعی یکی در نظر میگیریم، اما شیوه بازسازی سرمایه اجتماعی و احیای اعتماد عمومیبستگی به سطح تخریب اجتماعی دارد. به طور کلی ما دو نوع اعتماد داریم: یکی «اعتماد جاری» و دیگری «اعتماد پایه». در اعتماد جاری با تغیر عملکرد و رویهها روبرو هستیم . یک اعتماد روزمره ای بوده و حالا کسی که آن اعتماد جاری را از دست داده، میتواند با تغییر عملکرد و رویه اعتمادش را بازسازی کند. اما در اعتماد پایه فقط با یک تحول فراگیر میتوانیم اعتماد را بازسازی کنیم.
بگذارید یک مثال بزنم: فرض کنید ما در یک شرکت، حسابداری داریم که اشتباهاتی کرده است. در موارد خاصی برخی اطلاعات مالی را به دوستانش داده و به این ترتیب مدیران و همکارانش، اعتماد جاری نسبت به او از دست داده اند. اگر او دقت و رازداری اش را بالا ببرد ، میتواند اعتماد جاری اش را بازسازی کند. اما تخریب اعتماد پایه این است که اگر این حسابدار اطلاعات شرکت را به رقیب شرکت داده باشد و این لو برود، او اعتماد پایه را از دست داده است. این اعتماد پایه دیگر با تغییر رویه دیگر بازسازی نمیشود و فقط با تغییرات بزرگ قابل حل است. مثلا این حسابدار دیگر نمیتواند به فعالیتش به عنوان حسابدار ادامه بدهد و باید مثلا دربان یا نگهبان شرکت شود، یا اصلا از ان شرکت برود. بنابر این وقتی اعتماد پایه از دست برود، بازسازی نیازمند تغییرات بزرگ است که به این تغییرات «افق گشایی» میگوییم.
آنچه امروز در جامعه با آن روبرو هستیم و در سالهای بعد از ۹۲ اشکل گرفته، این است که ما وارد تخریب اعتماد پایه شده ایم. تا قبل از آن اعتماد جاری عمدتا تخریب شده بود که میشد با قول و قرار و انتخابات و تغییر رئیس جمهور آن را بازسازی کنیم اما بعد از سال ۹۲ ما آرام آرام وارد فرآیند تخریب اعتماد پایه هستیم . علت این است که نظام سیاسی حتی به حرفهای خودش هم پایبند نبوده است. گاهی دولتها یک قولی میدهند؛ مثلا دولت آقای خاتمییا احمدی نژاد قولی میدهد که به نتیجه نمیرسد و مردم امیدوارند به دولت بعد. اما از جایی نظام به قول و قرارهای خودش و حتی قانون اساسی خودش پایبند نیست، به قطعنامههای خودش پایبند نیست و آنجا اعتماد پایه از دست میرود.
از سال ۹۲ آرام – آرام این اتفاق افتاده است و نتیجه اش را در انتخابات ۱۴۰۰ دیدیم که مردم حتی به تغییر دولت هم امیدی ندارند و حتی اگر نظام راه را باز کند و بگوید ما راه را باز میکنیم برای تحول، آنها باور نمیکنند و در واقع اعتماد پایه آسیب دیده است. یک مثال عینی بزنم: قطعنامه ۵۹۸ که برای پایان جنگ پذیرفته شد، اگر امروز به آن نگاه کنیم روش این کار بسیار پر اشکال بود و خیلی بهتر میتوانستیم با پذیرش آن امتیاز بگیریم و خسارتهای کمتری ببینیم؛ اما زمانی که امام، قطعنامه را پذیرفتند هیچکس جرات نکرد علیه پذیرش قطعنامه صحبت کند و هنوز هم کسی چنین نمیکند. پذیرش این قطعنامه به عنوان یک میثاق ملی پذیرفته شده است؛ اگرچه پذیرش این قطعنامه با فشار نظام جهانی انجام شد. این را مقایسه کنیم با برجام که از فردای امضای برجام ، از درون خودمان حمله به برجام شروع شد و این توافق زیر سوال رفت و هنوز هم داریم تبعات آن فرایند را میدهیم. به این ترتیب جامعه متوجه شده که نظام سیاسی حتی به قول و فراردادهای خودش هم پایبند نیست و اعتماد پایه تخریب شده است.
فرایند بازسازی اعتماد با بازسازی اعتماد جاری بسیار متفاوت است . برای همین الان اگر قرار باشد که اعتماد بازسازی شود، شرطش این است که «افق گشایی» شود؛ چون بدون آن مردم باور نمیکنند . چون مردم مراحل بهبود ، اصلاح و تحول را با نظام سیاسی تجربه کرده اند. توضیح اینکه هر سیستمی، چه بدن انسان، چه ماشین لباسشویی و چه نظام سیاسی، وقتی بیمار میشود این بیماری مراحلی دارد و در هر مرحله به اقتضای همان مرحله باید به درمان بپردازیم. ما سه مرحله بهبود، مرحله اصلاح و مرحله تحول داریم. اگر مرحله بهبود شکست بخورد، باید سراغ اصلاح برویم . اگر اصلاح شکست بخورد باید سراغ مرحله تحول برویم؛ اما اگر مرحله تحول هم شکست بخورد باید برویم سراغ «افق گشایی». اگر این مراحل را انجام ندهیم دچار اضمحلال و پیری زودرس و انقلاب و شورش و فروپاشی میشویم.
مرحله بهبود مثل این است که شما سرتان درد میکند و با خوردن یک مسکن خوب میشود. مرحله اصلاح کمیجدی تر است . مثلا بخشی از بدن پاره شده و باید بخیه بخورد و چند روز یا چند هفته استراحت نیاز دارد تا اصلاح شود. اما تحول مثل یک جراحی بزرگ است که خونریزی و درگیری و هزینه دارد. اگر مرحله بیماری ما از جراحی هم گذشته باشد و رسیدگی نکنیم ، تبدیل میشود به سرطان. در سرطان دیگر با قرص و آمپول و جراحی موضوع حل نمیشود، بلکه کل سیستم زندگی باید عوض شود. الگوی خوراک و ورزش و فعالیت باید عوض شود، الگوی ارتباطانت و شغل عوض شود و حتی گاهی محل زندگی نیز باید عوض شود. این افق گشایی است؛ افق گشایی در اینجا یعنی کل زندگی را عوض کنیم تا شاید سرطان را درمان کنیم. افق گشایی در سیستمهای اجتماعی هم در واقع در مرحله ای است که سیستم سرطانی شده و راه دیگری وجود ندارد. اگر در مرحله افق گشایی هم به موقع اقدام نکنید به پیری معمول یا زودرس و مرگ و فروپاشی منجر میشود.
ما مرحله بهبود را زمان آقایهاشمیرا تجربه کردیم ولی در میانه زمانهاشمیمرحله بهبود متوقف شد و اجازه داده نشد که وی مرحله بهبود را به پایان برساند و مرحله بهبود شکست خورد. بعد از آن آقای خاتمیآمدند و مرحله اصلاح شروع شد که آن را هم زدند و نگذاشتند به سرانجام برسد. لاجرم باید وارد مرحله تحول میشدیم.
با شروع دوره تحول، هم مهندس موسوی، هم آقای کروبی و هم آقای احمدی نژاد شعارشان تحول بود. اما هر کدام با یک نگاه و با یک شیوه و الگو دنبال تحول بودند. یعنی جریان آقای احمدی نژاد به موقع متولد شد اما تحول او تحولی نبود که به بیماری را پایان دهد و به نوعی بیماری را تشدید میکرد.
دوران آقای روحانی به طور طبیعی باید ما وارد دوران افق گشایی میشدیم و همه چیز هم مهیا بود. هم مردم اعلام آمادگی کرده بودند و هم نظام جهانی تعامل مثبت با ایران را داشت و به استقبال این حرکت رفت. اما ما در داخل نتوانستیم درباره افق گشایی به تفاهم برسیم و نظام سیاسی نتوانست اجازه بدهد که افق گشایی رخ بدهد. با برجام میشد مراحل بعدی این افق گشایی هم در داخل و هم در خارج به تکمیل برسد، اما این مرحله هم به شکست کشیده شد. ما فرصت زیاد دیگری برای افق گشایی نداریم. من اگرچه نمیتوانم زمان بدهم اما تاکید کنم که فرصت به شدت محدود است. در دوران بی ثباتی نمیشود پیش بینی داد . با این حال به گمانم زمان زیادی برای دریچه افق گشایی که باز است ، نمانده است. بنابر این ما الان در جایی هستیم که باید نظام سیاسی وارد این تصمیم بشود که میخواهد وارد افق گشایی شود یا خیر؟ در صورتی که پاسخ منفی است باید برای دوران اضمحلال و شورش آماده شود.
با این مقدمه باید درباره افق گشایی بیشتر توضیح داده شود. متاسفانه به علت ضیق وقت، بحث من یک بخش میانی داشت که امکان ارائه آن نیست و من باید به سراغ بخش پایاین بروم. این بخش با این دو سوال شروع میشود: ۱- آیا نظام سیاسی اصلا توان افق گشایی دارد؟ ۲- شرایط و مقدمات این افق گشایی چیست؟
ابتدا به پاسخ سوال دوم میپردازم: شرایط افق گشایی چیست؟ افق گشایی چهار شرط دارد. اول اینکه یک کارآفرین سیاسی وجود داشته باشد و وسط میدان سیاست بیاید. دوم اینکه آن کارآفرین توانایی شکل دهی به گفتگوی ملی را داشته باشد. سوم اینکه آن کارآفرین بتواند با نظام سیاسی به گونه ای تعامل بکند که تغییر انگارهها و پیش فرضها و برخی از اولویتها را با نظام به تفاهم برسد. و شرط چهارم اینکه این کارآفرین بتواند ایدهها را از طریق گفتگو با جامعه، ذی نفعان و نخبگان بگیرد و آن را به سوی اجرا ببرد. یعنی از طریق بستر نهادی نظام سیاسی به قانون تبدیل کند و شرایط اجرایش را مهیا بکند. این چهار شرط اگر وجود داشته باشد میتوانیم بگوییم افق گشایی امکان پذیر است و میتواند موفق باشد. در شرط اول کارآفرین سیاسی، در واقع کارگزار افق گشایی است که از طرف نظام سیاسی یا هم از طرف جامعه و هم از طرف نظام سیاسی، ماموریت پیدا میکند که افق گشایی کند. این کارآفرین باید هزینه بدهد و توانایی هزینه دادن و ریسک پذیری این کار را داشته باشد. صبور باشد و دانش و تجربه کافی برای این کار را داشته باشد. این شرایطی است که لازم است این کارآفرین داشته باشد.
اگر ما طیق مدیران را نگاه کنیم، ما مدیرانی از جنسهای متفاوت داریم: مدیر پخته خوار داریم، مدیر کارمند داریم، مدیر عادی یا کلاسیک داریم، مدیر کارآفرین داریم و مدیر به اصطلاح قمارباز . کارآفرین مدیری است که ریسک پذیری و خلاقیتش نسبت به مدیران قبلی خیلی بالاتر است. او باید آنقدر اعتبار اجتماعی داشته باشد که گفتگو انجام بدهد، اعتماد نخبگان را بتواند جلب کند. بنابر این اعتبار حداقلی را باید داشته باشد. او همچنین باید بتواند ایدهها را از شبکه اجتماعی ، جامعه و کارشناساسن و نخبگان بگیرد و به نظام سیاسی بدهد و آن را تبدیل به قانون و رویه کرده و به اجرا بگذارد. حالا این سوال شکل میگیرد که الان ما چنین کسی را داریم که این توانایی را داشته باشد؟ آقایهاشمیرفسنجانی نمونه یک کارآفرین سیاسی بودند که بعد از جنگ نظام سیاسی به او ماموریت داد.
آقای موسوی هم این توانایی را داشت اما آقای احمدی نژاد را نظام سیاسی به عنوان نسخه بدل یک کارآفرین سیاسی آورد وسط. آقای احمدی نژاد در طیف مدیران جزو مدیران قمارباز به حساب میآید که ریسک پذیری غیر عقلانی داشت و رفتارهای این گونه پیدا کرده بود. به این ترتیب در دوران احمدی نژاد یک کارآفرینی معکوس رخ داد؛ در کارآفرینی ما تخریب خلاق داریم اما احمدی نژاد خلاقیتهای مخرب انجام میداد!
با این وصف به نظرم نظام سیاسی الان کسی را در سطوح بازیگران معمول قدرت ندارد.
همه کسانی که از قدرت بیرون هستند مورد اعتماد نظام نیستند. اصلا خود نظام سیاسی هر کسی را که ظرفیت کارآفرینی سیاسی داشته یا اخراج کرده یا تخریب کرده و دیگر کسی را باقی نگذاشته است. در خود نظام سیاسی هم بازیگران سنتی و سطح پایین ماندهاند که سر منافع خیلی جزیی با هم درگیرند و قدرت تغییرات سطح بالا و تغییر افق بازی را ندارند.
به گمان من سردار سلیمانی میتوانست به یک کارآفرین سیاسی تبدیل شود که متاسفانه این فرصت از کشورمان گرفته شد. الان تنها فردی که میتواند چنین نقشی را ایفا کند خود مقام معظم رهبری است. در واقع در شرایط کنونی چون اعتماد پایه از بین رفته و تنها کسی که میتواند اعتماد پایه را برگرداند، کسی است که شخصیت کاریزماتیک داشته باشد و همه نظام سیاسی وقتی او فرمان بدهد، سلمنا بگویند، ما تنها یک فرد با این مشخصات داریم. یعنی متاسفانه به جایی رسیدیم که همین یک کارآفرین سیاسی مانده که میتواند دست به افق گشایی بزند؛ این خوب نیست اما چاره ای هم نیست. اگر نظام سیاسی بخواهد از این شرایط عبور کند، این را باید بپذیرد. کارآفرین سیاسی هزینههایی دارد و حتی اگر ایشان هم بخواهند دست به این کار بزنند این هزینه را باید بپردازند.
به این نکته هم باید توجه کنیم که کارآفرینی سیاسی و افق گشایی زمان دارد و زمانمند است؛ و اگر دیر شود دیگر جامعه نمیپذیرد. شاید الان هم فرصت از دست رفته یا کمیدارد دیر میشود.
سوال آخری که ممکن است در ذهن بیاید این است که احزاب اصلاح طلب در این شرایط چه میتوانند بکنند؟ پاسخ من این است که احزاب اصلاح طلب باید در وهله اول با خودشان گفتگو کنند. چون هر حرکت و اصلاح یا افق گشایی، گفتگو را میطلبد. برای همین، اولین اقدام، میتواند گفتگوی احزاب با خودشان و آسیب شناسی باشد. آنها باید تصمیم بگیرند که میخواهند کنشگری اجتماعی کنند یا سیاسی؟ اگر میخواهند تعدد احزاب یا فعالیتهای محدود ادامه پیدا کند ، باید سراغ کنشگری اجتماعی بروند و در حوزه مدنی، جامعه و خودشان را توانمند کنند. ولی اگر میخواهند کنشگری سیاسی بکنند باید از این تشتت بیرون بیایند ، ادغامهای افقی و عمودی صورت بگیرد، اتحادهایی شکل بگیرد که در نهایت یک یا دو حزب بزرگ با در انداختن گفتگوهای افق گشایانه با نظام سیاسی، راه را باز کنند و به نظام سیاسی اعتماد به نفس بدهند. همچنین به نظام این اطمینان را بدهند که ما آماده همکاری هستیم و در صورت افق گشایی ما مچ گیری یا تخریب نخواهیم کرد.
در واقع احزاب اصلاح طلب پس از وحدت، یک گفتگوی آشکار یا پنهان با نظام برای اعتماد بخشی لازم دارند تا این اطمینان منتقل شود که اگر نظام سیاسی، دست به افق گشایی زد، این احزاب همکاری خواهند کرد. الان نظام سیاسی برای افق گشایی نیاز به اعتماد به نفس و اطمینان بخشی دارد و احزاب اصلاح طلب باید ببینند در این زمینه چطور میتوانند به نظام سیاسی کمک کنند.