چه شیرین دستگاهی دارم از داغ تمنایت.
از برکات مهاجرت این است که مردم یک کشور از اقوام و ولایات مختلف در بیرون از وطن، بیگانگیهای داخلی را اندکی بهکنار مینهند و با هم دوستیهای پایداری را شکل میدهند. من نیز این توفیق را داشتهام که در محیط مهاجرت، دوستان بسیاری از شهرهای مختلف افغانستان پیدا کنم، ازجمله بیشترین دوستانم از شهر باستانی هرات بودهاند.
به بهانه این یادداشت به نظرم رسید از چند تن از یاران و سروران از دسترفته این ولایت پاک، یادی بکنم.
آن زمان که هنوز جوان خامی بودم و تازه الفبای شعر را تجربه میکردم؛ دربهدر بهدنبال پناهگاهی میگشتم که در آن بیاموزم و آرام بگیرم. دست تقدیر مرا با محمدکاظم کاظمی آشنا کرد و ایشان مرا به انجمنی برد که نقش نگین آن را پیرمردی بهنام «براتعلی فدایی» برعهده داشت. از قدیم گفتهاند که معنی ادب، آموختنها و ریاضتهای نفس است برای گریختن از وحشیگریهایی که در ذات ناپخته آدمی وجود دارد.
به قول حافظ باید این «خرد خام» را به میخانه برد تا دست پیری کاردان او را در کوره بنهد و درمان خامی او کند. البته آموختنهای واقعی همهاش به این نیست که در جایی ثبتنام کنی و دورههایی را بگذرانی. ایبسا درک محضر انسان بزرگی که اگر دست دهد، مجاورت و مجالست با او، بسیار چیزها به آدم میآموزد.
من و ما بسیار اقبالمند بودیم که در چنان روزگاری، در گوشهای از این شهر، مرد صبور و دانایی چون استاد فدایی حضور داشت و محضرش برای جوانان مشتاقی چون ما آموزنده بود. شبهای جمعه میرفتیم شعر میخواندیم وتشویق میشدیم. دوستان تازهای را نیز پیدا میکردیم. استاد فدایی قصیدهسرای ماهری بود و بیش از همه، انسانی صمیمی و فروتن. پساز مدتیکه افغانستان اندکی روی آرامش به خود دید، به هرات برگشت و تا آخر عمر ساکن زادگاهش ماند. خوشبخت بود که عاقبت در همین خاک آرام گرفت و دست سرنوشت او را به آوارگی دیگر نکشانید. آخرین دیدارم با ایشان در هرات بود. با وجود ضعف در چند قرار دوستانه حاضر شد. همچنان متواضع و مهربان بود. به ایشان ارادت قلبی داشتم. یادش گرامی باد.
بیرون از این حلقه، در آن سالها نام شاعر نوپردازی بر سر زبانها بود. ما کتابهایش را یافته و خوانده بودیم. با ایشان نیز آشنا شدیم. ظاهر و باطنی فرهیخته داشت. نرم و طناز سخن میگفت. ابتدا اهل سیاست بود و پس از مدتی بهکلی از کار سیاست کناره گرفت. حلقه درسهای معرفتی راه انداخت. ایشان استاد «سعادت ملوک تابش» بود. سعادت و خوشعاقبتی را اگر آدم بخواهد در شخصی مثال بزند بیشک ایشان را باید نام برد. سالهای آخر عمر ایشان بهکلی در انزوای خودخواسته گذشت. شعر گفت و کتاب نوشت و شاگردانی داشت که به جان دوستش میداشتند. در میان شاعران معاصر میتوان گفت ایشان اقبالمندترین بود. هم در زندگی قدر دید و بر صدر نشست، هم پساز وفاتش که مریدان سنگتمام گذاشتند و در یکیاز مکانهای پرآوازه شهر برایش آرامگاهی درخور ساختند.
در خانه استاد فدایی با شاعر دیگری بهنام «اسماعیلزاده وحدت» آشنا شدم؛ جوانی تند و تیز و زیرک. وقتی با تو حرف میزد، انگار در پس کالبد خاکیات چیزی نهفته میدید و خنده تلخی نیز از آن دیدن، بر لبش ظاهر میشد. سخن گفتن با او آدم را به خودش مشکوک میکرد. اما هرچه بود انسان خوشقلبی بود. دوبیتی میسرود. مقالاتی نیز در فرهنگ و تاریخ داشت و مقداری مطالعات فلسفی. برخلاف استاد تابش، ایشان سرنوشت تراژیک یافت. یک روز وقتی از خانه بیرون رفت، اوباش شهر به جانش افتادند و خونش را بر خاک سرد خیابان ریختند.
آخرین دوستان هراتی درگذشته من که یاد از آنها در این مجال لازم است، استاد «فضلالله زرکوب» و «نظامالدین شکوهی» است. زرکوب در آن سالها در میان ما باسوادترین بود. در دانشکده ادبیات مشهد تحصیل کرده بود و اولین متن در قالب پایاننامه را درباره «ادبیات مقاومت افغانستان»؛ او نوشت.
نظامالدین شکوهی مثنویهای حماسی خوبی میسرود، آن سالها که حماسهسرایی در قالب مثنوی رایج بود.
همه اینان فعلاً روی در نقاب خاک کشیدهاند و برماست یادشان را بهدست فراموشی نسپاریم. به جان یاران هراتی خودم که خوشبختانه در قید حیاتاند سلام میفرستم و این یادداشت را با ابیاتی از یکیاز غزلهای مرحوم استاد «سعادتملوک تابش» به پایان میبرم:
چه شیرین دستگاهی دارم از داغ تمنایت
که هرجا لالهای پژمرد خون او چکید از من
به ذوق آشنایی با نگاهت زاهد مسکنی
به خون خویشتن زد غوطه تا رمزی شنید از من