اقبال روشنفکری بود که به جامعه جهانی میاندیشید و به همین سبب، رو به سوی عرفان ایرانی آورد. واژگانی چون «روشنفکر» را برای بسیاری به کار میبرند بیآنکه آن روشنفکر نامی در قد و قامت معنا و مفهوم آن بگنجد. اگر روشنفکر را «انسان آگاهی که ذهنی پر از اندوختههای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و دینی» بدانیم؛ کسی که سعی دارد با این اندوختهها جامعه را زنهار داده و مایه تسلی خاطر جامعه خود شود. به تعبیر بهتر، روشنفکر کسی است که در بزنگاهها که جامعه از درون در تلاطم است، سؤالهای بیجواب دارد و در آستانه فروپاشی و از همگسیختگی است؛ به میدان بیاید و با تکیهبر این اندوختهها ساحل آرامشی بر این تلاطمها شود. روشنفکر کسی است که مسئولیت اجتماعی و تاریخی خود را به خوبی شناسایی کرده و با اتکا به آگاهی و تجربه انباشته شده اجتماعی برای جامعه خویش، برای انسان، و برای انسانیت در بزنگاهها پا به میدان میگذارد و مسئولیت تاریخی خود را میپذیرد. روشنفکر واقعی در گام نخست به جامعه خود مینگرد و میاندیشد و سپس رو به سوی جامعه بشری و جهانی دارد تا به اتکا به آنچه میبیند، میداند و میفهمد مردم را آگاه سازد، ذهنشان را متحول و زندگیشان را بهبود بخشد. با این وصف، شمار اندکی از نامهایی که آنها را نام «روشنفکر» میدهیم، روشنفکر هستند. با این تفسیر، اقبال روشنفکر است زیرا با تکیه بر اندوختههای خود سعی در ایفای نقش در بزنگاههای تاریخی دارد. او نخستین کسی است که ایده تشکیل کشوری مسلمان برای مسلمانان هند را مطرح کرد. اقبال از موهبت چند فرهنگی برخوردار بود؛ در هند با پیروان بودا زیست؛ در خانه با فرهنگ اسلامی شکل گرفت؛ در جوانی به کمبریج رفت و با فرهنگ مسیحیت آشنا شد. به اردو سخن گفت، به فارسی سرود و به لاتین نوشت. او را از بزرگترین سرمایههای فکری و معرفتی جهان اسلام به شمار میآورند. اقبال در ایران با سیدغلامرضا سعیدی و علی شریعتی شناسانده شد.
اقبال به سبب نگاههای ضدکاپیتالیستی، باور داشت نظام سرمایهداری درحال استعمار ملتها است؛ از اینرو، نگاهی ویژه به کشورهای اسلامی استعمار شده پیرامون خود انداخت. یکی از دلایل نفوذ اندیشههای اقبال در اندیشمندان ایرانی و افغان در پیوستگی و درهمآمیختگی فرهنگی، تاریخی و مذهبی در کشورهای فوق است. او را ایرانیترین غیرایرانی و نیز فردوسی آنسوی مرزها مینامند و نفوذ او در دیگر کشورها نیز از این شیفتگی و ارتباطگیری منتج شد. چهرههای بسیاری در این کشورها از او وام گرفته و تأثیر پذیرفتهاند که نامدارترین آنها علی شریعتی است که در کتاب «ما و اقبال» این ارادت را به تصویر کشیده است. عرفان این دنیایی، راهحلیابی، بهبود زندگی بشر، تجویزمحوری، استعمارستیزی، وام از اسطورهها و نیز مسئولیت ایندنیایی انسانِ تمام او را برای علی شریعتی در آثارش نمایندگی کرد. در اینجا نقش غلامرضا سعیدی استاد علی شریعتی در شناساندن اقبال به او را نمیتوان از نظر دور داشت.
شریعتی در کتاب «ما و اقبال» روی این مسئله تأکید دارد که اقبال در پی بازسازی مسلمان تمام بود و آن را بر انگاره امام علی پی افکنده است «اقبال آدمی است که یک جهانبینی دارد، و براساسِ این جهانبینی، و تفسیرِ روحانی فلسفی، که از عالم و از آدم میدهد، مکتبِ اجتماعی خودش را بنا کرده، و براساسِ فرهنگ و تاریخی که به آن متصل است، تا آنجا که صالحِ ساختمانِ انسانی قرنِ ما استعداد دارد، او را، آن چنان که خود معیار میدهد، بر انگاره «علی» ساخته است». به باور شریعتی اقبال «موحد چندساحتی» است موحدی که در پی تجدید بنای یک انسان تمام است «محمد اقبال یک روحِ چند بُعدی مسلمان است. او، نه تنها کوشید تا ابعادِ تجزیهشده و اعضای متلاشیشده ایدئولوژی اسلامی را، پیکره زنده اسلامی را، که در طولِ تاریخ، به وسیله خدعههای سیاسی، و گرایشهای ضد و نقیضِ فلسفی و اجتماعی، قطعه قطعه شده است، و هر قطعهای از آن، میانِ گروهی، نگهداری میشود، جمع کند، تألیف کند، و تجدیدِ بنا سازد، و نه تنها شاهکارش کتابِ تجدیدِ بنای تفکرِ مذهبی است، بلکه، شاهکارِ عظیمترش، ساختنِ شخصیتِ بدیع و چند بُعدی و تمامِ خودش است. تجدیدِ بنای یک مسلمانِ تمام است در شخصِ خودش. او، یک خودساخته بزرگ و گرانبهایی است.»
شریعتی در جای دیگری از کتاب ما و اقبال مینویسد «محمد اقبال، نه یک عارفِ مسلمان است، مثلِ غزالی، و یا مثلِ محیالدین عربی، و حتی مثلِ مولوی، که تنها و تنها، به آن حالاتِ عرفانی ماورایی بیاندیشند، و به آن تکاملِ فردی و تزکیه نفس و درونِ روشنِ خویش، و یا چند تنی چون خویش فقط بسازد، و از بیرون غافل بماند، و از حمله مغول، استبدادِ حکومت، و استعبادِ خلق، خبردار نشود. نه مانندِ ابومسلم و حسن صباح و صلاحالدین ایوبی و شخصیتهای مثلِ اوست که، در تاریخِ اسلام، فقط مردِ شمشیر و قدرت و جنگ و مبارزه باشد، و اصلاح و تغییر و انقلابِ در اندیشه، و روابطِ اجتماعی، و تربیتِ بشری را، با اعمالِ قدرت و زور و تسلطِ بر دشمن، کافی بداند. و نه مانند علمایی چون سِر سید احمدخانِ هندی است، که بپندارد، وضعِ جامعه اسلامی، هر جور که باشد، ولو در زیرِ تسلطِ نایبالسلطنه انگلیسی، میتوان، با یک تفسیر عالمانه امروزی، با تاویلات علمی و منطقی قرن بیستم، از عقاید اسلامی، و از آیات قرآنی، و تحقیقات عمیق عالمانه، و تدقیقات فیلسوفانه، اسلام را احیاء کرد. اقبال، مردی است که، در عینِ حال، نه مانند غرب، علم را، عاملِ کافی، برای نجات بشری، و تکامل و رفعِ رنجهای او، بداند، و نه مانندِ فلاسفهای است که، اقتصاد و تأمینِ نیازهای اقتصادی را، تأمین همه نیازهای انسانی، معرفی کند، و نه مانند هموطنان خودش، یعنی متفکران بزرگ هند و بودایی، صفای باطن و رستن روح را، از این زندگی « سامسارایی»، و از این گردونه کارمایی، به «نیروانا»، انجام رسالت بشری بپندارد، و خیال کند که، میتوان، در جامعهای که، گرسنگی هست، و بردگی و ضعف و ذلت هست، روحهای پاک متعالی، و انسانهای تربیتشده و سعادتمند، و حتی اخلاق مزکی، ساخت. نه، اقبال، با مکتب خویش، و اساساً، با هستی خود، نشان میدهد که، اندیشهای که به آن وابستگی دارد، یعنی اسلام، اندیشهای است که، درعین حال که، به دنیا و نیازهای مادی بشر، سخت توجه کرده است، اما، باز دلی به آدمی میبخشد، که به قولِ خودش: زیباترین حالات زندگی را، در شوقها و در ت أ ملهای سپیدهدم و صبحگاه میبیند… بزرگترین اعلام اقبال، به بشریت، این است که: دلی مانند عیسی داشته باشید، اندیشهای مانند سقراط، و دستی مانند دست قیصر، اما، در یک انسان، در یک موجود بشری، بر اساس یک روح، و برای رسیدن به یک هدف. یعنی، خودِ اقبال: مردی که، هم بیداری سیاسی زمان را در اوج خود داشت، به طوری که، بعضی او را فقط یک چهره سیاسی و یک رهبر آزادی ملی و ضداستعماری در قرنِ بیستم میدانند، و هم، در اندیشیدن فلسفی و علمی، به پایهای بود که، در غرب امروز، او را، یک متفکر و فیلسوف معاصر میدانند، در ردیفِ برگسون، و در تاریخ اسلام، در ردیفِ غزالی. درعین حال، مردی که، ما او را، به عنوان یک مصلح جامعه اسلامی میدانیم و مینامیم، که به وضع جامعه بشری و اسلامی، و جامعهای که خودش در آن زندگی میکند، میاندیشد، و برای نجات و بیداری و آزادیاش، جهاد میکند. نه تنها به صورت تفننی و علمی، و به قول سارتر، به شکل تظاهرات روشنفکرانه چپنماهای سیاسی، بلکه، به صورت یک آدم متعهد و ملتزم، نگاه میکند، و کار میکند، و تلاش میکند، و درعین حال، عاشق مولوی هم هست، و با معراجهای روحانی او، همسفر، و از آتش عاشقی و درد و اضطرابهای روحی، داغ، سوخته، و گداخته. اما، بزرگمردی که، یکبُعدی نشده، تجزیه نشده، مسلمانی که، یک جنبهای، و یک جانبه، نشده، یعنی، مسلمانِ تمام. اگر به مولوی هم عشق میورزد، هیچ وقت در او محو نمیشود، به یک پهلو کج نمیشود».
در اینجا شریعتی تأکید دارد که تجسم انسان تمام برای اقبال، امام علی است درحالی که اقبالپژوه بزرگ معاصر، استاد بقایی ماکان این ادعای شریعتی را رد میکند و میگوید «همه حرفهای شریعتی منطبق با گزارهها و احکام شیعی است؛ او اسطورههای شیعی را مورد ستایش قرار میدهد و در نوشتههایش از آنها وام میگیرد؛ حتی یکبار به اسطورههای ایرانی تکیه نمیزند. درحالیکه، روح ایرانی در آثار اقبال متجلی است».
همانطور که نیما در شعر فارسی انقلاب کرد، اقبال نیز در عرفان چنین کرد. شریعتی این راه را از اقبال آموخت و در آن گام نهاد؛ نوعی عرفان اجتماعی مبتنیبر انسانگرایی خدامحور، عرفانی که بازگشت به عرفان علوی «عرفان مبتنیبر اندیشه و عمل». سروش در مقاله اقبال شاعر مینویسد: «محمد اقبال امروز برای ما دو متاع کلان دارد یکی کلام جدید و دیگری عرفان جدید. چنانکه دیده میشود اقبال در همداستانی با پیر بلخ، نه فقط تصوف عجزپرور، بل حکمت نازا و سرد و بیسوز را هم فرو مینهد تا به عشقی آتشصفت و بتشکن و آگاهیبخش برسد و آن را سرمایه حرکت و تحول سازد. . . تفاوت معنیداری که بعدها، علی شریعتی میان ابوعلی و ابوذر در افکند هم، از این جنس بود. اقبال در این نظرگریزی و عملگرایی و طرد حکمت نازا و شوق به عشق خلاق چندان بیپروایی میکند و پیش میرود که اشعارش یادآور آن سخن مارکس میشود که «فیلسوفان جهان را تفسیر کردهاند اما سخن بر سر تغییر آن است».
به باور سروش، شعر اقبال را باید راوی «خودگری» و نافی «بتگری» دانست. «خود» فربهترین عنصر در شعر اقبال است و او را باید «بانی تصوف نوین» خواند.
تصوف کهن ما که عزت و اختیار و ابتکار و جوشش و کوشش در آن به صفر میرسد، و فنا و فرودستی و فروتنی برتر از آن مینشیند، و صید بودن جای صیادی را میگیرد و نشانی از طراحی و تصرف جهان در آن نیست، جای خود را در شعر اقبال، به تصوفی میدهد که «انسانِ خدا شده» محور آن است، و این خداانسان، این خودِخدایی، با اختیار و قدرت و ابداع و خلاقیت ویژه خویش، نه تنها ترک جهان نمیکند بلکه آن را تسخیر میکند. همچنین، برخی نظیر کاووس کیانی براین باورند که شریعتی و اقبال به جای وحدت وجود، به توحید وجود باور داشتهاند که «خود» انسانی نیز در این توحید نه تنها مستحیل نمیشود بلکه نقشی ویژه دارد و آن هم دردانه عرصه وجود شدن است. «در نگاهِ عرفان وحدت وجودی، از جمله مولوی، آرمان نهایی یک عارف، محو در خدای، انحلال در خدای، هیچ کس شدن، و به تعبیرِ خودِ عارفان، فناءِ فیالله است. در عرفان وحدت وجودی، انسان، قطرهای است که، در نهایت، خویشتنِ خویش را، در دریای وجود خداوند، مستحیل کرده، محو کرده، و فنا میشود… د ر اندیشه شریعتی و اقبال، ما به وحدتِ وجود باور نداریم، بلکه، به گفته اقبال، به توحیدِ وجود باور داریم. ما به دنبال فناء فیالله نیستیم، بلکه، در پی سیرِ الی الله هستیم. ما به دنبال «بیکسی» نیستیم (از خود بیگانه شدن/ خود را حس نکردن / الیناسیون توسطِ خدا)، بلکه، به دنبال تحقق هویت انسانی مستقل خویشتن خدایی خویش، هستیم. ما در پی آن نیستیم که، قطرهای بیهویت (هیچ کس) در دریای وجود باشیم. ما، هرچند که، در آغاز، قطرهای بودیم، که از آن دریا چکیده شدیم (انا لله)، و در نهایت میخواهیم، به آن دریای وجود بپیوندیم (الیه راجعون)، اما، هدفمان، نه قطره ماندن، و نه قطره بودن در آن دریا، بلکه، گوهر و دُردانه شدن است. ما نیز، آرزویمان، پیوستن به دریا، و زیستن در آن دریای وجود، با دیگر موجودات هستی است، اما، حاضر نیستیم «بیکس» شویم، و هویت خویش را از دست بدهیم، بلکه، با هویت مشخص ساختهشده در طول زندگیمان (و نفس و ما سواها، قد افلح من زکی …)، در آن دریا، حاضر خواهیم بود. این بینش، در اساطیر هست که، دُردانه، با حرکت و تلاش قطره آب ناچیز، در درون موج، شکل میگیرد.
اگرچه سخن بسیار است و کوتاه سخن آنکه، علیرغم باور بسیاری، شریعتی تام و تمام اقبال نیست؛ از او الهام گرفته و راه خود را پیموده است.