هر چه سعی کردهام یک بار با قلمم، لحظههای اسیر شدنم را به تصویر بکشم، نشده!
زیاد هم تلاش کردهام، اما باز نشده.
دستهایت را بستهاند، نیروهای خودی کمی آنطرفترند، تنها میتوانند نگاهت کنند!
تو هر یک قدم که به طرف عراق میروی، یک بار سرت را برمیگردانی، رفقایم! دیگر برایت فرقی نمیکند گلوله توپ و خمپاره یک متریات میخورد، نیم متریات، منتظری چند ترکش دقیقا بخورد به سر و گردنت، شاید راحت شوی…
عراقی اصلا درک نمیکند چه غصهای روی دلت است، او خوشحال است تو را به اسیری گرفته، قلب تو یک در میان میزند، ولی طوری که انگار میخواهد سینهات را بشکافد. هیچ چیز خوشحالت نمیکند جز آزادی، جز پایان جنگ.
آنهمه نیرو آماده بودند، چرا نیامدند جلو.
آنهمه فرماندهان میگفتند خدا با ماست.
آن همه گفتند ما تا آخر ایستادهایم، چه شد!؟
نمیتوانی باور کنی تو تنهایی. خیلی تنها! در دست دشمنت، که اصلا زبانت را هم نمیفهمد.
همه رفتهاند مصاحبه کنند که پیروز شدهاند!
آن یکی بگوید کربلای ۴ بهترین تدبیر بوده. عملیاتی بوده برای فریب.
عدهای باید فریب میخوردند…
اما یک بار توانستم همان صحنه اسارتم را باز ببینم. با همان حس و حالش. تنها برای لحظاتی، شاید دقیقهای، که مثل برق گذشت…
زمستان سال ۸۹، بیمارستان بقیهالله تهران بستری بودم، به نظرم طبقه ششم آنجا. حوصلهام که سر میرفت میآمدم در پاگرد پلههای طولانیاش، که هیچکس از آن استفاده نمیکرد. در خلوتیاش مینشستم، و با خودم فکر میکردم. بیمارستان دلتنگم میکرد.
دهها آسانسور بود که میرفتند و میآمدند و کسی از پلههای طولانی استفاده نمیکرد.
ناگهان دیدم مردی مُسِن را دستبند زده و از پلهها بالا میآورند. نزدیکتر شد، دیدم پیرمرد دستبند خورده با لباسهای زندان، چقدر شبیه مهندس سحابی است.
تا وقتی که چشمهایمان در هم ففل نشده بود، باورم نشده بود او خودِ عزتالله سحابی بزرگ است.
دستش در دست نگهبانی هیکلدار زنجیر بود، مبادا فرار کند. پیرمردی هشتاد ساله، ولی استوار. ابروهای پرپشت و سفیدش چقدر قشنگ بودند، چشمهای نافذ و براقش که تا عمق جانم را میلرزاند.
خدای من! او سالها در رژیم شاه زندان بوده، حالا هم، باز زندان!
او سالها دور از خانواده بوده، حالا هم دور از خانواده.
او مرا نمیشناخت، تنها سلامی کردم، با خوشرویی جواب داد و مأمور محکمتر کشاندش که چرا سلام کرده!!
او را میبرد طبقه هشتم یا نهم، همۀ مسیر را با پله، شاید ناگهان همۀ آسانسورها خراب شده بودند، شاید دستور بوده پیرمردها باید پله نوردی کنند تا سرحال شوند!!
اما دقایقی چشمهایمان با هم ماند…
در هر پاگرد نگاهی میانداخت به چشمهایم! آیا هنوز نگاهش میکنم؟
او اسیر شده بود. اسیر.
من نمیدانستم تنها دخترش، هاله هم، چند کیلومتر آنطرفتر در بند اسارت است.
من یاد اسارتم بودم، دستهایم بسته، تنها امیدم به آنها بود که دستهایشان باز بود.
و آنها به فکر جانشان…
حالا دستهای من باز بود. پیرمرد بیگناه در دست ظالمان اسیر، چشمهایش به من بود، به ما، که دستهایمان باز بود…
چند ماه نگذشت، که گفتند او دوام نیاورد، تنش آزاد شد! آزاد برای رفتن به زیر خاکِ سرد.
دخترش را هم آزاد کردند، تا او هم کنار پدرش بیارامد…
با ضربهای به پهلویش!
چقدر حقگویی سخت است.
چقدر اسارت سخت است.
چقدر در دست ظالمان ماندن دشوار است.
وقتی احساس کنی بعضی دستهایشان باز است
و تنها نگاهت میکنند…
و تنها نگاهت میکنند…
و من تنها نگاهت کردم!