در پیشگاه قانون داستان کوتاھی از فرانتس کافکا ۱۸۸۳-۱۹۲۴ م. است که مانند برخی دیگر از داستانھای وی مورد تفسیرھا و برداشتھای سیاسی و اجتماعی قرار گرفته است. داستانِ در پیشگاه قانون از این قرار است که روزی یک مرد روستایی به جلوی قانون میآید و با دربان مواجهه میشود. دربان به او میگوید فعلا نمیتواند وارد شود. روستایی که میبیند َد ِر قانون مثل ھمیشه باز است و دربان ھم کنار رفته است، َسرک میکشد تا از لای در که باز است، درون قانون را ببیند. در این حال دربان به او میگوید اگر خیلی مشتاقی که به درون قانون راه یابی، سعی کن وارد بشوی اما من قدرتمندم. برای ورود به قانون تالارھای متعددی است که ھر یک دربانھایی دارند که از من قدرتمندتر ھستند و من در میان آنان دونپایه ترین آنانم. روستایی که انتظار برخورد با چنین مشکلی برای ورود به قانون را نداشت با خود میاندیشد مگر نه آنکه قانون ھر لحظه باید به روی ھر کس گشوده باشد؟ دربان چارپایهای به روستایی میدھد و به او اجازه میدھد تا کنار َدر قانون بنشیند. روستایی روزھا و سالھا کنار َدر مینشیند و بارھا سعی میکند تا اجازه ورود به قانون را بگیرد، اما ھر بار دربان به او اجازه نمیدھد. روستایی ھر آنچه از داراییھای خود آورده را پیشکش دربان میکند بلکه بتواند وی را راضی به اجازه ورود خود را به قانون نماید، اما دربان ھر بار به وی میگوید: »من اینھمه را تنھا از آنرو میپذیرم که تو گمان نکنی در موردی کوتاھی کردهای«. پس از سالھا انتظا ِر بیھوده و ناکامی در ورود به قانون، پیر و خسته و فرسوده و با قامتی خمیده با دست به دربان اشاره میکند تا جلو بیاید و سپس با نفسھای آخرش از او میپرسد: »ھمه در جستجوی قانوناند پس چھگونه است که در طول اینھمه سال جز من کسی خواھان ورود نشده است؟« دربان ھم نعرهکشان به وی میگوید: »از این َدر جز تو کسی نمیتوانست وارد شود. این مدخل تنھا برای تو بود. اکنون میروم و آنرا میبندم
جیمز مارتِل در تفسیر این داستا ِن کافکا دیدگاهھای دریدا و بنیامین را در این زمینه تحلیل و ارزیابی میکند. از نظر مارتل این داستان را باید در پرتو فھم از سیاست، عدالت و حاکمیت درک کرد
قانونی که کافکا از آن سخن میگوید و مرد روستایی بهدنبال دسترسی به آن است، ھمان عدالتی است که در پایان قصه معلوم میشود دستنیافتنی است و روستایی با سپریکردن تمام عمر خود و با وجود آنکه در پیشگاه قانون و زیر سایه آن زیسته است، اما از دسترسی به آن بازمانده است. قانون از منظر کافکا امِر رازآمیزی است که در پس تالارھای پیچیده و پشت در پشت قرار دارد و دسترسی به آن فقط از راه عبور از دربانھایی است که خود نیز نمیدانند که چیست، ولی دسترسی به آن تنھا از مسیر پنجهھای پرزور و اقتدار آنان امکانپذیر است. روستایی فکر میکرد قانون و عدالت موجود است، فقط باید اجازه ورود پیدا کند، حال آنکه در پایا ِن زندگی خود درمییابد که چنین امیدی، سرابی بیش نبوده است و راهھای دسترسی به قانون و عدالت اساسا ھمگانی نیست، بلکه راه ھای دسترسی به آن به عدد خلایق است و برای ھر کسی مسیر جداگانهای طراحی شده است، اما در عین حال ھمه مسیرھا به ھمان سرنوشِت خود او ختم میشوند. مارتل در تحلیل قانون مینویسد ماھیت قانون از نظر کافکا در این داستان ھم مرئی است و ھم نامرئی و در واقع مانند سراب است: موجود و رویت شدنی است و به ظاھر دستیافتنی، اما نامرئی، ناموجود و دستنیافتنی است. دربان به روستایی نمیگوید که به قانون ھیچگاه دسترسی نخواھی داشت، بلکه به او میگوید ھنوز وقت آن فرانرسیده است. به این ترتیب، قانون و عدالت به مثابه امری معلق است که باید به انتظارش نشست تا فرابرسد. چارپایهای که روستایی در تمام عمر خود بر آن نشسته است، تمثیلی است از سکون و انتظاری که تصور میشود روزی از راه خواھد رسید که به قانون و عدالت دست خواھد یافت، اما تنھا در پایان داستان است که درمییابیم چنین عدالت و قانونی ھیچگاه فرا نخواھد رسید. این داستان مانند دیگر داستانھای کافکا به ظاھر دلالت بر ناامیدی و شکست در زیر سایه پنجه پرزو ِر اقتدار و حاکمیت و ناکامی در تحقق عدالت دارد، اما مارتل تفسیر متفاوتی از بنیامین و دریدا ارائه میدھد و آن این است که درست است که پایان داستان با ناامیدی و شکست برای دسترسی به عدالت و قانون ھمراه شده است، اما در عین حال، داستان ھر چند ضمنی بر امر دیگری ھم دلالت دارد و چه بسا نکته بنیادی آن نیز ھمین است که انتظار کشیدن و امید واھی به آینده، قانون و عدالتی که ھیچگاه از راه نخواھد رسید، در درون خود به ابطال و ویرانی چنین سراب و امیدی ھم حکم میکند و به افشاء راز و سراب قانون و اقتدار و حاکمیتی که سعی در پنھان کردن آن دارد، میپردازد.
به بیان مارتل: اگر تحلیل بنیامین را از کافکا به این داستان تعمیم دھیم، می توانیم این «من» در جایی که دربان میگوید من میروم و در را میبندم را کنش «پنجھ پُرزوری» در نظر بگیریم که ھر چند اقتدار قانون و عدالت را برپا میکند، اما قانون را نیز به حالت تعلیق در میآورد و از آن مرکززدایی میکند … به سخن دیگر، دربان با خو ِد عمل بیاِن اقتداِر غایِی قانون و متن، ھستهی تھی این مفھوم را افشا میکند. اقتداِر دربان و اُبھت او از میان نمیرود بلکه خود قانون دیگر چندان محلی از اعراب ندارد.
در واقع فھم این حقیقت که عدالت و قانون که اقتدار و حاکمیت مانع از تحقق آن شده است، تنھا از مسیر شکست، ناکامی و ناامیدی از انتظاری که نباید به پای آن نشست، حاصل میشود. این شکست و ناکامی از انتظارکشیدن برای عدالتی که نخواھد رسید، خود عرصهھا و امکانھایی برای کنشھای انسانی و جمعی برای رسیدن به عدالت خلق میکند.