اولین حضورم در رسانه برمیگردد به اردیبهشت ۸۲ یعنی یکی دو ماه دیگر میشود۲۰ سال. خبرنگار فرهنگ و هنر بودم در روزنامه جامجم. آخرینش هم سردبیری خبرگزاری تهران رسانه بود. قطعا طی این ۲۰ سال فعالیت رسانهای در سطوح مختلف، با چالشهای مختلفی دست و پنجه نرم کردهام. از دادگاه رسانه و توقیف و تهدید تا نوشتن درباره چیزهایی که هیچ سنخیتی با خودم ندارد. روزنامهنگاری در ایران اگر از کار در معدن سختتر نباشد آسانتر نیست. اما امروز که مشغول جمعبندی صفحات مربوط به ویژهنامه مقداد بودم و دست برقضا شب تولد مطهره هم بود هزار بار از روزنامهنگار بودن بیزار شدم و هزار بار اشک ریختم و هزار بار فرو ریختم در خودم و هر بار زیر لب گفتم «لعنت به منِ روزنامهنگاری که باید بنشینم و کلمه به کلمه برای ویژهنامه رفیق جوانمرگم تیتر و لید بنویسم»
در این وانفسا اما تنها کورسوی دلنشین، همراهی و همدردی دکتر محمدجواد حقشناس و پیشنهاد دلنشینِ انتشار ویژهنامه یاد بود مقداد بود که برای منی که سالها در کنارِ درسِ رسانه، درسِ بزرگمنشی و بزرگواری از ایشان آموختهام، تکرارِ دوبارهی آموختههایم بود.
…
طه هاشمی (فعال اجتماعی)
در میان زمستان سرد قلبی گرم از میان دلها گذر کرد و به معبود خود رسید
معبودی که جهانی شاد را برای همه خلق کرد
ولی انسانها شادی را در میان همدیگر به ناحقی و ظلم تقسیم کردند
فکر و ذکر مقداد ما این بود چ کنم تا بتوانم حق شاد زیستن رو برای همه رقم بزنم کسی از آن محروم نشود
کاش اخرین قاب زندگی همه انسانها لبخند باشد
مقداد در میان باران، لبخند زد و رفت
و مارا با غمهایمان در این دنیا سراسر غم تنها گذاشت
به راستی که مقداد معنا ی واقعی پسران ایران زمین بود و راهش جاودان
روحش شاد
…
- اکبر رجبی مشهود (فعال اجتماعی)
از مقداد نوشتن برایم سخت شده است چرا که وقتی آدم میخواهد از مقداد بنویسد و میداند که مقداد وجود ندارد دیگر نمیشود نوشت.
ولی دلم میخواهد وقتی به مقداد فکر میکنم باور کنم که مقداد زنده است و در حال حاضر در خوی است و در آن جا به مردم کمک میکند یا در بلوچستان به کودکان کیف مدرسه میدهد و حتی فکر میکنم الان در سرای نور است.
احساس میکنم مقداد لحظه به لحظه پیش بچههای سرای نور است و همین باعث میشود آدم از مقداد بنویسد و در این صورت است که میتوانم به مقداد برای نوشتن نزدیکتر شوم؛ ارتباط او با بچهها و کارتن خوابها بسیار نزدیک بود، خنداندن آنها را بلد بود، بلد بود با آنها یکی بشود، فردی که بتواند بخنداند و با یک نفر یکی شود و نه از بالا به آن طرف نگاه کند و نه قضاوت کند و فقط به فکر شاد کردن او باشد یعنی آدم بزرگی است.
به یاد میآورم که مقداد ۶ ساعت ما را در یک جشن که به همراه بچهها در باغ بودیم خنداند، ۶ ساعت برای خنداندن فکر داشت و مطمئنا از شب قبل رویا کرده بود که این کودکان را بخنداند و این ویژگی منحصر به فردش بود که او را متمایز میکرد و این که آن همه افرادی که از نقاط مختلف دور یکدیگر جمع شده بودند آنها ابعاد مختلف وی و قشنگی رفتار و اخلاقش بودند.
در آن جمع هم افرادی آمده بودند که مذهبی بودند و هم افرادی که با طرز فکر دیگری بودند و مقداد با همه آنها همراه شد گویا همه خصلتها در این آدم جمع شده بود.
آدمی که میتوانست آدمها را بخنداند و تمام آدمهایی که اطراف او بودند به او میگفتند توروخدا پاشو و با ما شوخی نکن، و این وجه اشتراک تمام آدمها لبخند شوخی مقداد بود، آن کسی که بلد بود با آدمها شوخی کند.
وقتی با او پیست آبعلی میرفتیم در پیست از روی توییپ در برف بازی به زمین افتاد و دستش از کتف در رفت اما با همان دست در رفته ماند و برای بچهها کباب درست کرد و با بچهها در آن سرما بازی کرد و ما با وجود این که به او اصرار کردیم که تو برو و ما در این جا هستیم اما تا آخرین لحظه ماند که فقط بچهها حالشان خوب باشد و گفت من حالم خوب است.
این ویژگیها بود که او را متمایز میکرد، چیزی که اسم آن ایثار بود و در ایثار غم است اما ایثار مقداد فقط شادی بود در ایثار او ندیده شدن بود و این ویژگی است که مقداد را برای من متمایز میکرد.
جالب بود این که دیدم خیلی از آدمها برای شادی دل مادر مقداد پول ریختند و برای این که یک مادر دیگر داغ دیده نشود و برای این که فرزند او اعدام نشود و بابک نام اعدام نشد. حتی چند نفر از بچههای کارتن خواب بهبود یافته به نیت مقداد پول ریختند و این کار خیلی برای من ارزشمند بود.
…
- گزارش نکوداشت هفتمین روز فقدان مقداد واعظیپور | نسرین نیککام (روزنامهنگار)
«سرای نور»، این بار میزبان مراسم جشن و شادی نبود، در شانزدهمین روز از بهمن ماه مهمانان برای نکوداشت کسی دور هم جمع شده بودند که تمام هم و غمش، پسران این سرا بود؛ صحبت از همراه همیشگی نیازمندان مقداد واعظیپور است؛ او در ۱۱ بهمن به یکباره پر کشید و زمینیها را ترک کرد تا در جایگاهی که لیاقت اوست قرار گیرد.
در مراسم نکوداشت او دکتر محمدجواد حقشناس، محمدعلی بهمنی شاعر نامدار کشور و یاوران خیریه طلوع بینام و نشانها و جمع کثیری از دوستان و آشنایانش حضور داشتند.
در این مراسم پس از قرائت قرآن، محمدجواد حقشناس سخنرانی کرد و محمد علی بهمنی هم در وصف مقداد شعری قرائت کرد.
اجرای موسیقی سنتی و خواندن دعا از دیگر برنامههای این نکوداشت بود.
…
- نامهای به برادرم مقداد | مطهره واعظیپور (روزنامهنگار و فعال اجتماعی)
سالهاست که روزنامهنگارم و نوشتن راحتترین کار زندگیام است، اما حالا که قرار است از تو بنویسم کلمات کنار هم صف نمیکشند. برای همین تصمیم گرفتم به جای هر متن و گزارش حرفهای برایت نامهای بنویسم و چقدر این کار برایم سخت.
حالا که نمیدانم چند روز میشود که صدایت در خانه نمیپیچد، چند روز میشود که اسمت روی گوشی موبایلم نیفتاده و چند روز است که هیچکس مرا «عشق داداش» صدا نکرده است، هر لحظهاش برای من سالها گذشته و حالا قرار است برایت بنویسم. از تو و خوبیهایت از تو برادریهایت از تو و تمام بودنهایت.
در تمام این روزها من هرصبح و شب فکر میکنم همه اینها یک شوخی بیش نبوده و تو بالاخره از اتاقات بیرون میآیی و صدایم میکنی و من به تمام این روزها و دردها میخندم و دست میاندازم دور گردنت و در گوشات میگویم که در این چند روز چه اتفاقهایی افتاد.
در تمام این روزها هزار بار صفحه چتهایمان را نگاه کردم، از آهنگهای عاشقانهای که برایم فرستادی تا تک تک دلسوزیهایی که فراتر از یک برادر بود را مرور کردم و داغ دلم تازهتر شد، داغی که روی دلم برای خودش خانهای ثابت درست کرده است و هر روز اراضیاش را وسیعتر میکند.
میدانم باورت نمیشود ولی من هنوز برایت داخل اینستاگرام پستهای مختلف میفرستم و صبح منتظرم بیایی تا با هم به تک تکشان بخندیم. نمیدانی این چند روز که نبودی با هم صبحانه بخوریم چه صبحهای بیخودی را شروع میکنم.
مقداد، از روزی که میگویند نیستی نه قهوه و نه چای به دهانم مزه ندارد، هر روز به قوری چایی که همیشه به هوای چایهای پررنگ تو دو پیمانه بیشتر میریختم، نگاه میکنم و به تلاش بیهودهاش روی کتری برای دم شدن خیره میشوم و با خودم آرام زمزمه میکنم: «وقتی مقداد نیست که چایی پررنگ بخوره چرا اصلا چایی دم میکنیم.»
کاش بودی و به من دلداری میدادی، کاش بودی و به من میگفتی این روزهای سخت و غیرقابل باور هم تمام میشود و من ابراهیموار از میان این آتش که به جان و دلم افتاده است بیرون میآیم.
عکسات را قدی به ساختمان زده ام، هرروز و شب نگاهت میکنم به خندهای که روی صورتت نقش بسته نگاه میکنم و تمام خاطرات آن عکس عین فیلم از جلوی چشمم رد میشود، دم غروب کنار خلیجفارس با موهای نیمه بلند خیسات که به هوای دل من داشتی بلند میکردی به خندهای که به مسخره بازیهایی که من پشت دوربین برایت درمیآوردم تا روی صورتت نقش ببندد فکر میکنم با خودم هزار بار تکرار کردم که کاش این عکس را نمیگرفتم که الان همه جا چاپ کنند و بالایش بنویسند «بازگشت همه به سوی اوست».
این روزها به خیلی چیزها فکر میکنم، به روزهای قدیم همان روزهایی که سه تایی به مدرسه میرفتیم. به تمام آن روزهایی که بزرگ شدن باعث نشد ما از هم دور شویم و همه فکر میکردند ما سه قلو هستیم.
راستی دیشب به پنجره اتاقت خیره شده بودم، یاد روزی افتادم که خبر بیماری محمد را شنیدیم و فقط من وتو میدانستیم که شش ماه بیشتر وقت نداریم که کنار محمد باشیم هردو پایین همان پنجره همدیگر را بغل کردیم و زار زار گریه کردیم. خوب یادم هست که گفتی: «عشق داداش گریه نکن این روزها هم میگذره نترس من همیشه کنارت هستم و مثل شیر مواظبتم.»
اما مقداد الان چند روز است نیستی، چند روز است وقتی میرسم دم خانه از پنجره نگاه نمیکنی که برایم دست تکان بدهی. نمیدانم من خوابم یا بیدار هرچیزی که هست درد بدی است که به جانم افتاده و عین خوره جان و روحم را دارد میخورد.
روزهایی که هرچقدر در موردش بنویسم از دردم کم نمیکند.
مقداد، دلم برایت خیلی تنگ شده، برای تمام بودنهات، برای تمام برادری کردنهات، برای رفیق بودنهات، برای پدر بودنهات، برای همه کار و کسم بودنهات تنگ شده.
مقداد یادم رفت بگویم همان روزی که روی دساتهای ناباور کسانیکه به بدرقهات آمده بودند از خانه رفتی، همان روزی که از ۴ صبح منتظر ماندی تا من برسم و بعد بروی همان روز دانیال همان پسر محکوم به اعدامی که دغدغهاش را داشتی همان پسری که برایش لباس خریدی و غصهاش را میخوردی مثل همیشه از زندان زنگ زد و گفت: «آبجی باورت نمیشه خانواده مقتول بعد از این همه سال رضایت دادن، آبجی معجزه شده.»
بند دلم پاره شد، خوشحال بودم اما غم نبودن تو اجازه نمیداد که خوشحالیام را نشان بدهم. دانیال تعجب کرد و گفت: «آبجی خوشحال نشدی؟» وقتی برایش دلیل حال و روزم را گفتم پشت تلفن با صدای بلند گریه کرد. وسط گریههاش گفت: «انگار برادرم رفته»
حالا هر روز از زندان زنگ میزند و حال من را میپرسد و تمام تلاشش را میکند که برای چند دقیقهای حالم را خوب کند.
مقداد هر روز یک جمله در ذهنم میچرخد چرا رفتی؟ چرا رفتی و دنیا را به کام ما تلخ کردی چرا رفتی؟
…
- حنا حاججعفری (شاعر)
فکر میکنم زمستان سال ۹۵ بود که متاثر از اتفاقی تلخ شعری نوشتم که آخرین شعر تنها کتاب شعر من است؛ هیچ روی دیگر ما بود.
و من آن شعر غمگین را بسیار دوست میداشتم.
در زمستان غمبار ۱۴۰۱ همان شعر بارها روی قلبم سنگینی کرد. اما چه خوب که موهبت شاعری اجازه میدهد یکبار برای همیشه حرفت را بزنی و بعد در بزنگاههای تلخی و درد تکرارشان کنی بیکه سکوتت را شکسته باشی.
این شعری که میخوانید ویرایش دیگری از همان شعر آخر کتاب است در تکرار همدردی با دوستی عزیز.
تنهاییات را از عکسها برداشتی
گذاشتی در جیب
و فکر کردی رفتن چاره است
نمیدانستی
تنهایی مثل آفتاب
خودش را منتشر میکند
و ما مثل برف
جاری میشویم در سفرههای زیرزمینی
آن روز آسمان سرخ رنگ
آبستن دانههای برف بود
از سرخی چشمهایش ترسیدم
گفتم چیزی بگو
بگو که رفتن
رفتن نیست
و این در عکسها نمایان است
و در عکسها روح دیگری هم هست
که در آغوشش گرفتهایم
بگو که تنهایی تنهایی نیست
از داستان تشکیل شدن دانههای برف بگو
بگو چگونه به تنهایی فکر نکنیم؟
میگفتی و صدایی از تو نبود
صدا در گذشته مانده بود و
نور در جرقههای آتش میمرد
…
- استاد محمدعلی بهمنی
غمها همیشه منتظر اشک و نالههاست
هر مویه… گریه است که: یادآوری به ماست
یادی که روزگار… بیادش همیشه کیست…
یادی که: تا همیشه ضمیر من و شماست
من مرگ را… برای خودم زیست دیدهام
هر مرگ از برای من آوای بیصداست
من ذهن خویش را… به خود گفتهام… ولی
باورکنید گفتهی من… گفتهای به جاست
فرق نمیکند… همهی ما که… بندهایم…
در بند یک امید نشستیم و… ماجراست
ما را خدا به خلقت خود آفریده است… پس در پناه خالقمان مرگ نارواست
ما زندهایم و زندگی ما بیان ماست
ما گفتهایم و گفتم ما گفتِ بیریاست
ما را خدا برای کلام آفریده است
پس… هر کلام باورمان… نزد او صداست
…
- سوگوارهای برای رفیقی ناب | سمانه نایینی (شاعر، روزنامهنگار و فعال اجتماعی)
این یادداشت سختترین یادداشتی است که در تمامِ عمرِ روزنامهنگاریام نوشتهام. آنقدر سخت که همین حالا که نشستهام و بیخیالِ تمامِ آموختهها و قواعدِ نوشتنِ یک یادداشت برای یک رسانه رسمی و معتبر، سعی میکنم آنچه باید را بنویسم، یک روز دیرتر از زمانِ معمولِ صفحهبندی و حتی چند ساعت دیرتر از زمانِ معمول چاپِ مجله است و من هنوز مطمئن نیستم که بعد از اینهمه فکر کردن و چیدن و برهم زدن ساختار و… بتوانم آنچه که لازم است را دربارهی رفیقی بنویسم که هنوز از نبودنش مبهوتم. سخت است نوشتن از مقداد واعظیپور (که نه دلم میآید و نه زبانم به گفتنش میچرخد و نه دستم یارای نوشتنش را دارد که چیزی از جنسِ نبودن مثل مرحوم و شادروان و… به پیش و پسش اضافه کنم) و شاید مهمترین دلیل این سختی خودِ مقداد است.
هر چه فکر میکنم میبینم نمیشود در چارچوب قواعد روزنامهنگاری از مقدادی نوشت که به شکلِ عجیب و غریبی خیلی از چارچوبها را به نفعِ هر چیزی از جنسِ انسان بودن درنوردیده بود. بله! کاملا متوجهم که این جمله شباهت زیادی به واکنشهای معمولِ ما ایرانیها بعد از از دست دادنِ عزیزانمان دارد که ناگهان از یک انسانِ خاکستری با مجموعه صفات خوب و بد تبدیل میشود به یک بتِ سراسر خوبی. همان که خیلیهامان نامش را مردهپرستی میگذاریم اما شاید اگر بتوانم تا پایانِ این یادداشت درست و کامل به یکی دو تا از ویژگیهای بارز مقداد اشاره کنم شما هم با من همنظر شوید.
شروعِ رفاقتِ من و مقداد برمیگشت به دوستی عمیق و قدیمی من و خواهرش مطهره که از روزنامهنگاران و فعالان اجتماعی بنام است اما ادامهاش فقط و فقط برمیگشت به تمام خوبی و مهر و خلوص و برادری و امنیتی که در تمام این سالهای رفاقت مهمانش بودم. مقداد یک مردِ جوانِ فرهیخته بود. کسی که میشد با او حرف زد. از آن حرف زدنها که کمیاب است و غنیمت در این روزگار. با مقداد میشد ساعتها درباره همه چیز از چالشهای مادر و فرزندی تا تحلیلِ اوضاع سیاسی روز حرف زد و در عین حال که از عمق جان میخندی وقتی از گفتگو خارج میشوی بفهمی که یک چیزی به تو اضافه شده. یک چیزی که ملغمهای بود از دانش و بینش و «بهتر بودن». مقداد مصداقِ عینی بهتر بودن و همراهی در بهتر شدنِ آدمها بود اما نقطه تمایزش چیزی فراتر از اینها بود. مقداد علیرغم فرهیختگی در بسیاری از شئوناتِ بودنش، تقریبا هرگز در نقطهای که شایستهاش بود قرار نگرفت. (اینجا منظورم از شایستگی همان شاخصهای معمول اجتماعی مثل جایگاه و مرتبه شغلی، ثروت و داشتههایی از این دست است) بخش مهمی از این موضوع مربوط بود به روحِ وارسته و دستشستهاش از خیلی چیزها اما بخشی هم بیتردید به ساختارِ غیرِ شایستهسالار و نخبهکُشِ سرزمینمان وابستهاست و این همان بخشی است که احتمالا خیلی از ما تجربهاش کردهایم اما تفاوت تجربه مقداد با خیلیهامان از جمله خودِ من یک سطر روشن بود. اینکه اکثرِ ما به محضِ تجربه این حس و بهخصوص با تکرارش انگیزه و انرژی زیستنمان کم میشود اما مقداد با وجودِ استمرارِ این تجربه، عصارهی شوق و شورِ زندگی بود و هر بار که به اینجای فکرهایم رسیدهام برای تبدیل واژه «فرهیخته» به آنچه مقداد واقعا بود کلمه کم آوردهام.
شاید نزدیکترین مفهومی که پیدا کردهام «روشنایی» بود. مقداد یک مردِ جوانِ روشن بود. از آن دست آدمها بود که کارگر موزه تاریخ طبیعی در فیلم «طعم گیلاس عباس کیارستمی» از تجربهاش با آن درختِ توت میگوید. همانطوری نرم و بیادعا مثل توتِ روی درختی که عبدالحسین خانِ باقریِ طعمِ گیلاس رفته بود بالایش تا طنابی را که میخواست با آن خودش را حلقآویز کند، به آن ببندد.
مقداد درست مثل شیرینیِ نرمِ همان توت بیآنکه چیزی از جنسِ حرفهای درشتِ اهلِ فن بگوید، شیرینیِ خوردنِ توت را میریخت در کامت و ناگهان به خودت میآمدی و میدیدی آفتاب زده و آنقدر سرگرمِ شیرینیِ توت شدهای که یادت رفته برای چه آمده بودی پایِ درخت.
خلوص و شور زندگی مقداد چیزی از این جنس بود. آقای بدیعی که همایون ارشادی نقشش را بازی میکرد.