یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
خانهات آباد که این ویرانه بوی گل گرفت
از پریشان گوییام دیدی پریشان خاطرم
زلف خود را شانه کردی شانه بوی گل گرفت
از شنیدن خبر روی در نقاب خاک کشیدنِ (مرگ) دوست عزیز، دکتر رضا یوسفیان مغموم و متاسف شدم.
اواسط دهه هفتاد شمسی، با علی آقای عزیز آشنا شدم. از بچههای دفتر تحکیم وحدت بود. در انتخابات مجلس ششم، نماینده شهر شیراز شد و به مجلس راه یافت. خوب بخاطر دارم در سفرِم به شیراز در بهار سال ۷۹، با چه ذوق و شوقی صحبت میکرد و امیدوار بود به مردم این مرز و بوم، صادقانه خدمت کند؛ دوران اصلاحات بود و هزاران امید در دلها و سینهها جوانه زده بود. اما با کارشکنیهای متعدد هستۀ سخت قدرت، نشد که رویای جمعی ایرانیان تحقق پیدا کند و مردم ما روی ساز و کار دموکراتیک و پاسخگو کردنِ قدرت و مشارکت نخبگان در سپهر سیاست را ببینند، نشد که نشد که نشد که نشد؛ کار بدانجا رسیده که دولت و مجلسی داریم که معدلِ فضل و هوش بهر و درایت و کار بلدی اش، از متوسط مردم و شهروندان پایینتر است…
آقا رضا، سالها دوران اسارت را تجربه کرده بود؛ در سنین نوجوانی در جنگ، مجروح و اسیر شده بود. اما هیچوقت این قصه را از او نشنیدم، طلبی از کسی نداشت و خوش نداشت در این باب با کسی صحبت کند و احیانا از مواهبش بهرهمند شود؛ که سبکبار و سبکبال بود و نیک نفسی در او موج میزد. با همت و پشتکار مثال زدنی اش، پس از بازگشت به میهن، درس خواند و پزشک ارتوپد شد.
کارنامه سیاسیاش در مجلس ششم در پیگیری حقوق و مطالبات مردم درخشان بود، به همین سبب هم در دورۀ بعد ردّ صلاحیت شد. پس از آن رفته رفته از فضای سیاست فاصله گرفت و افزون بر کار حرفه ای، بیشتر علائق فکری-فرهنگی خود را دنبال میکرد. یادم هست روزگاری که ما فصلنامۀ «مدرسه» را در تهران منتشر میکردیم، با علاقه، نسخههایی از نشریه را به دوستان هدیه میداد و ترغیب به خواندنشان میکرد.
چند سالی از آقا رضا بیخبر بودم تا به لطف فضای «کلاب هاوس»، دوباره همدیگر را یافتیم و همکلام شدیم. سخنان او را در برخی اتاقهای عمومی میشنیدم و وطن دوستی و آزادگی و هاضمۀ فراخ و صبوریاش در مواجهه با نیروهای انقلابی- ولایی را تحسین میکردم؛ مواجهۀ با جماعتی که چه بسا یک صدم او هزینه نداده و رنج زخمی شدن و اسارت را برخود هموار نکرده بودند. در اتاقها و گفتگوهای خصوصی هم، مثل من و دیگر دوستان همدل، خصوصا پس از انتخابات ریاست جمهوری اخیر که از سر و رویش یخ میبارید و بروز و ظهور جنبش/خیزش مهسا، سخت نگران اوضاع و احوالِ مملکت بود و منتقدِ جدیِ مسیری که حاکمیت، بیاعتنای به قاطبۀ ملت در آن پای نهاده و پیش میرود. طنز قویای در کلامش موج میزد؛ همین روحیۀ طنز که از هوشش نشات میگرفت، به او قدرت «تاب آوری» در برابر جمیع مشکلات را بخشیده بود. به رغم دست و پنجه نرم کردن با مشکل حادّ کبدی و جسمی، دست از آموختن برنداشت و تا پیش از اینکه به کما برود، مشغول زبان آموزی بود و زبان عربی را که به نیکی در دوران اسارت آموخته بود، تقویت میکرد. همچنیین، به فراگیریِ زبان فرانسه هم روی آورده بود. به لجاظ اگزیستانسیل، سخت در خور درنگ و آموختنی است که بدانی احیانا چندان از عمرت نمانده و در عین حال، جستجوگری فرهنگی و علمی خود را همچنان پی بگیری و پیش بروی… این چند روز، خاطرم حزین بود و خیلی در یاد اقا رضای عزیز بودم. حقیقتا از نوادر روزگار بود؛ حریت، صداقت، اصالت و میهن دوستی در او موج میزد. افسوس که دیدارمان به قیامت افتاد و مجال حضور در مراسم خاکسپاری آن عزیز از دست رفته را نیافتم؛ که بسته پایم و دست تقدیر اینگونه رقم خورده.
صبر بر این مصیبت را برای خانواده محترم یوسفیان، به دعا از جان جهان خواستارم.
قصه پر از درد و دریغ و حزن خود را به گوش باد صبا که پیک دور افتادگان است میخوانم تا مگر به مزار او رساند:
ای صباای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان