لیسانس حقوقش را که گرفت، امتحان کانون را که داد و بعد از کلی کشمکش توانست پروانهاش را بگیرد، میتوانست برود دور زندگی معمولیاش. برود و بعد از کودکی نداشتهای که همه در یتیمی گذشت، زندگی خودش را بسازد و بارش را ببندد. هوشش را داشت، زبر و زرنگیاش را هم داشت، ارتباطاتش را هم داشت، الان میتوانست یک وکیل ثروتمند باشد، سفر خارجیاش را برود، کیف و حالش را بکند و زندگی نرمال داشته باشد، بیهیچ تنشی.
از آن بیشتر مثل آب خوردن میتوانست بیعت کند و تندروی کند و رشد کند … قاعدهای که اینها روزها پیروی از آن کار و بارت را سکه میکند. میتوانست برود داخل سیستم و به آلاف و الوف برسد… بشود جزئی از الیگارشی حاکم.
پسربچه شهید حسن کامفیروزی که دوستانش عباس صدایش میکنند، از کودکی نه پدر داشت و نه مادر و من شاهدم که همۀ ایامِ کودکی و نوجوانی و جوانی را روی پای خودش و کمک خانوادهاش ایستاد و مستقل ماند، نخواست سر کار خویش گیرد و بارش را ببندد و چشم به روی ظلم ببندد، خواست کنارِ مردمش باشد. خواست انسان باشد و انسانی زندگی کند.
از همان آغاز وکالت، رفت سراغ مظلومها. سراغ مطرودها. آنها که کسی را نداشتند، نه فقط سیاسیها، آدمهای معمولی، همان مستضعفین که حالا کار و بار واژهاش هم از سکه افتاده. آنها که بلد نبودند از حقشان دفاع کنند، آنها که راه دادسرا و دادگاه را هم بلد نبودند، آنها که دفاع از حق و حقوقشان خطر داشت. به جای اینکه جیبش را با پول وکالت پر کند، نگذاشت جیب مظلومین، به خاطر دادگاهی شدن، خالی شود، به جای اینکه وقتش را صرف خودش کند، ساعتها و ساعتها با روی باز به این و آن مشاوره رایگان حقوقی داد. کفش آهنی به پا میکرد، از شنیدن توهین و تحقیر ابایی نداشت، همهکار میکرد، به زبان واقعی خودش را به آب و آتش میزد تا رنج یکی را کم کند، تا یکی را نجات دهد. همیشه میگفت کوچک زیباست.
میگفت ما کار بزرگی نمیکنیم ولی همین کوچکها بزرگند. حالا عباس در زندان است، او که کاری نمیکرد جز وکالت. همه میدانستند و میدانند. و مگر قویکردن جامعه برای دفاع از خود کار کمی است؟ مهر تأییدی دیگر بر اصلاحناپذیری ساختار قدرت. حتی در مواردی تا این حد ساده. حتی احضاریه برایش نیامده بود… و مردمی که مظلومند، اما راه خود را پیدا کردهاند.
فکر میکنم در این فصل سردی که در آن به سر میبریم، میان این همه ظلم و خونریزی و فاجعه، این همه کشته و زخمی و زندانی و اخراجی و تعلیقی، که اخبارش هر روز میرسد و دم به دم ما را خشمگینتر و عزادارتر و نگرانتر میکند، ماجرای عباس که چیزی نیست، با خودم میگویم حتما مثل بار قبل که زود بیرون آمد این بار هم بیرون میآید. به خودم دلداری میدهم که زود میآید.
اما یادم میافتد به خواهرش که با دل نگرانی گفت وکلا میگویند یکماهی داخل خواهد بود… و من گفتم خانم کامفیروزی یک ماه که چیزی نیست …
حالا فکر میکنم چه حرف بیخودی زدهام، یکلحظهاش هم دشوار است، زمانی که متوقف میشود، زخمهایی که میمانند … تجربههایی که فقط خانوادهها آن را میفهمند. فقط تجربۀ مرگ عزیز نیست، هر لحظهاش جانکاه است.
نباید بگذاریم این چیزها برایمان عادی شود. هیچ لحظهایاش … هیچ برههایاش … هیچ اقدامیاش … .
باز دوباره به خودم میگویم، حتما وقتی آدمها این متن را بخوانند میگویند طوری نشده که. در مقایسه با دل مادر ستار و سهراب و مهسا و کیان و بقیه.
چه میشود کرد اما. آدمی است و دوستی. دل آدم میگیرد و با همین احساس دوباره وارد جهان زخمخوردهها میشود، جهان آسیبدیدهها، مظلومها، آنها که حامی ندارند، کسی پشتشان نیست، همانها که عباس پشتشان بود.
عباس سراسر شور زندگی است، شرافتمندانه وکالت کرده است و به سهم خود نگذاشته است یتیمان جامعه، آنها که بیپناه بودند، بیپناهی را تجربه کنند. شاید چون تجربه خودش بوده است …باز خواهد آمد و زندگی از سر خواهد گرفت، در جهانی آزاد.
حالا اما شهید حسن کامفیروزی هرجا که باشد میتواند به فرزندش افتخار کند، فرزندی که راهش را استوار پی گرفته است: راه مردم.